معلّمی می کردم از مقالات شمس
حیف است شرح نوشتن بر این حکایت که ظاهرش حرف است و باطن اش رمز. فقط این می گویم که اگر معلم هستید این را بخوانید، اگر معلم نیستید باز هم این را بخوانید. اگر دانشجویید این را بخوانید، اگر دانشجو نیستید باز هم این را بخوانید. اگر پدر یا مادر هستید این را بخوانید، اگر پدر یا مادر نیستید باز هم این را بخوانید. فقط، اگر خود را به ظاهر بینی و ظاهرفهمی می شناسید، هر کسی و هر چه که هستید، این را نخوانید:
معلّمی می کردم
از مقالات شمس
شمس الدّین محمد تبریزی
معلّمی می کردم. کودکی آوردند شوخ. دو چشم همچنین سرخ- گویی خون استی متحرّک. در آمد. «سلامٌ علیکُم، استاد. من مؤذِّنی کنم. آوازِ خوش دارم. خلیفه باشم؟ آری؟» آنجا نشست.
با پدر و مادرش شرط کردم که «اگر دست شکسته برِ شما آید، هیچ تغیّری نکنید.»
گفتند «ما را از رقّتِ فرزندی دل نمی دهد که با دستِ خود بزنیم. امّا اگر تو بکنی، بر تو هیچ ملامت نیست- خطّی بدهیم. این پسر ما را به سر دار رسانده است.»
کودکانِ مکتبِ ما همه سر فرو بردند. مشغول وار گرد می نگرد، کسی را می جوید که با او لاغ کند یا بازی. هیچ کس را نمی بیند که به او فراغت دارد. می گوید با خود که «اینها چه قومند؟» موی آن یکی را دزدیده می کِشد و آن یکی را پنهان می شکنجد.
ایشان از آن سوتر می نشینند و نمی یارند ماجرا درازتر کردن.
من خود را به آن بدادم که مرا هیچ خبر نیست. می گویم «چه بود؟ چه غلبه می کنید؟»
می گویند «هیچ، اُستا.»
آنجا، از بیرون، کسی اشارت کرد «این!»
بانگ بر زدم. او را دل از جای برفت.
نماز دیگر، پیشتر برجَست که «اکنون، من بروم اُستا به گَه تَرَک؟_ که هنوز نو اَم.»
روزِ دوم، آمد. گفتم «چه خوانده ای؟»
«تا طلاق»
گفتم «مبارک. بیا، بخوان!»
مُصحف را باز کرد پیش من، از اِشتاب، پاره ای دریده شد.
گفتم «مُصحف را چه گونه می گیری؟» یک سیلیش زدم_ تپانچه ای که بر زمین افتاد. و دیگری. و مویش را پاره پاره کردم و همه برکندم و دستهاش بخاییدم_ که خون روان شد. بستمش در فَلَق.
خواجه رئیس را که اصطلاحات بود میان ما، پنهان، آواز دادم. به شفاعت آمد، خدمت کرد و من هیچ التفات نمی کردم بر او.
این بچّه می نگرد که آه! رئیس را چنین می دارد!»
گفتم «چرا آمدی؟»
رئیس گفت «آرزوی تو داشتم، از بهرِ دیدنِ تو آمدم.»
او سخن درمی پیوندد و آن کودک به نهان گلو می گیرد، به او اشارت می کند: یعنی «شفاعت کن!»
او لب می گزد که «تا فرصت یابم!» اکنون، می گوید «من اینجا ام. این ساعت، مترس!» تا لحظه ای دیر، باشید. آن گه، گفت «این کرَّت دستوری ده تا بگشایمش!»
من خاموش.
حاصل: برداشتش حَمّال و به خانه بردند. تا هفته ای، از خانه بیرون نیامد.
روزِ دیگر، بامداد، در نماز بودم، پدر و مادرش آمدند، در پای من غلطیدند همچنین که «شُکر تو چون گزاریم؟ زنده شدیم.»
گفتم باشد که نیاید، برَهَم.
حاصل: بعدِ هفته ای، آمد. در بست و دور نشست، دزدیده_ ترسان ترسان.
خواندمش که «به جای خود بنشین!»
این بار، مصحف باز کرد به ادب و درس گرفت و می خواند_ از این همه مؤدَّب تر.
روزی چند، فراموش کرد. گفتند که «بیرون، کعب می بازد.»
کاشکی آن غَمّاز غَمّازی نکردی! اکنون، می روم و آن کودکِ غمّاز پسِ من می آید. چوبی بود که جهت ترسانیدن بود، نه جهتِ زدن، برگرفته ام.
اکنون، آن جایها را پاک کرده اند و بازی می کنند. پشتِِ او این سوی است و من می گویم «کاشکی مرا بدیدی، بگریختی!»
آن کودکان همه بیگانه اند. نمی دانند که احوال او با من چیست تا او را بگویند که «بگریز!»
آن کودک که پسِ من است، حیاتِ او رفته است، هزار رنگ می گردد و فرصت می خواهد که آن کودک سوی او نگرد تا اشارتش کند که «بگریز!»
پشتِ او این سوی است و مُستَغرَق شده است.
در پیش درآمدم که «سلامٌ عَلَیک.»
بر خاک بیفتاد. دستش لرزان شد. رنگش برفت. خشک شد.
می گویم «هلا! خیز تا برویم!»
آمدیم. به کُتّاب بردمش. بعد از آن چوب را در آب نهادم. آن خود نرم بود. چیزی شد که لاتسأل!
در فَلَق کشیدندش. کسی که دوازده کودک را بزدی، گفت «هلا! اُستا!»
یک کودک ضعیف در فَلَقش کرد و برپیچید.
خلیفه را می گویم «تو بزن!»_ که دستم درد کرد از زدن. خلیفه نیز چندی بزد. گفتم «خلیفه را بگیرید! چنین زنند!» او می نگرد. چوب برداشتم و خلیفه را بزدم و خود کودک را می زدم.
چهارم چوب، پوست پای او با چوب برخاست. چیزی از دلِ من فرو بُرید، فرو افتاد. اوّلین و دوّمین را بانگ می زد. دگر بانگ نزد.
حاصل: به خانه بردندش. تا ماهی، برون نیامد. بعد از آن، برون آمد.
مادرش می گوید «کجا می روی؟»
گفت «برِ اُستا.»
گفت «چون؟»
گفت «او خدای من است. چه جای اُستاد است؟ و من از او نَسِگُلَم، تا درِ مرگ. خدای داند که چه خواستم شدن، بر کدام دار خواستم خشک شدن، مرا به اصلاح آورد.»
پدر را و مادر را دعا می کرد که «مرا آنجا بردید!» پدر و مادر هم دعا می کردند مرا. همسایگان دستها برداشته، دعا می کردند که «یکی فدایی بود که نه خُرد را و نه بزرگ را می گذاشت. شاهِ شهر اگر گفتی، دشنام دادی و سنگ انداختی.»
چنان دلیر، چنان که کسی صد خون کرده بود لااُبالی شده، باری آمد از همه باادب تر و باخِرَدتر. هر که با او اشارت می کند، دست بر دهان می نهد به اشارت که «خاموش!»
حاصل: در مدّتِ اندک، همه ی «قرآن» او را تلقین کردم. و بانگِ نماز می کرد به آواز خوش.
غیرِ این دوبار، دگر حاجت نیامد، خلیفه شد.
آغاز کرد در آن مَجمَع، «قرآن» خواندن.
پدرش خیره ماند. می گوید «تو پسرِ منی؟»
می گوید «آ ری.»
می گوید «تا نیک بنگرمت!»
می گوید «نیکو بنگر!»
مادر، آن سو، نعره زد و افتاد_ که کنیزک بوده و اکنونش ده کنیزک پیشش ایستاده بود.
عوضِ دویست، پانصد درم از او به من رسید. هر چند گفت که «در این خانه ی ما بخُسب،» گفتم که «محلّه تهمت نهند.» زن باجمال و پسر باجمال. من البته گفتم «نخواهم_ که تهمت نهند.»
گفت «تهمتِ چه؟ که باشند مردمان؟»
نکته:
با این که نمی خواستم بیش از آن چند سطر ابتدایی چیزی درباره ی این اثر بنویسم به درخواست دوستی احترام گذاشته و یکی از برداشت های ممکن از حکایت شمس را برایتان عرض می کنم. مشخص است که شمس تنها درباره ی رابطه ی معلم و شاگردی ننوشته است. با نگاه به آیاتی از قرآن مجید می خواهم یکی از زوایایی را که از آن می توان به این اثز نگاه کرد برای شما مثال بزنم. در سوره ی مائده آیه ی 118 قرآن مجید عیسی(ع) خطاب به خدا در مورد پیروان خود می فرماید: اگر آنان را عذاب کنی، بندگان تو هستند و اگر آنان را بیامرزی، تو پیروزمند و حکیمی.
اگر به دو آیه پیش تر از این نیز نگاه کنید می خوانید که «خدا به عیسی بن مریم گفت: آیا تو به مردم گفتی که مرا و مادرم را سوای الله به خدایی گیرید؟ گفت: به پاکی یاد می کنم تو را نسزد مرا چیزی گویم که نه شایسته ی آن باشم اگر من چنین گفته بودم تو خود می دانستی زیرا به آنچه در ضمیر من می گذرد دانایی و من از آنچه در ذات تو است بی خبرم زیرا تو داناترین کسان به غیب هستی.(5:116) من به آنان جز آنچه تو فرمانم داده بودی نگفتم. گفتم که الله، پروردگار مرا و پروردگار خود را بپرستید و من تا در میانشان بودم نگهبان عقیدتشان بودم و چون مرا میرانیدی تو خود نکهبان عقیدتشان گشتی و تو بر هر چیزی آگاهی.(5:117) به نظر می رسد رابطه ی شمس با شاگردش فراتر از رابطه ی معلم و شاگردی شده است. درست همان چیزی شده است که در کلام مولانا تجلی پیدا کرده است: پیر من و مراد من، درد من و دوای من فاش بگفتم این سخن، شمس من و خدای من
اگر به جملات پایانی شمس توجه کنید متوجه می شوید که او هم مانند عیسی(ع) از برداشت مردم واهمه دارد. در حقیقت، او را در جایی نشانده اند که خود نمی خواهد. امّا، از سویی این فرمان خداست که بندگانش همان گونه که از او اطاعت می کنند، از رسول و اولیای امری که از جانب او معرفی شده اند اطاعت کنند. هر کس به سلیقه ی خود معادله ای برای میزان این اطاعت ها می نویسد. شمس هم معادله ای نوشته است. محاسبه اش با شما!.