آیا دکتر علی شریعتی دروغگو بود؟(بخش نُهُم)
آیا دکتر علی شریعتی دروغگو بود؟(بخش نُهُم)
با این که دکتر علی شریعتی می دانست که خیلی ها از چپ و راست، و هر کدام به دلایلی، حتماً طرحِ «امت و امامت» را نقد و رد خواهند کرد، چون به «چه باید کرد؟» می اندیشید و نمی خواست در «چه می شود گفت؟» بماند، رُک و پوست کنده نظر خودش را در مورد نحوه ی شکل گیری یک حکومتِ دینی بیان کرد. یکی از ویژگی های آدم های دروغگو و دودوزه باز که می خواهند دوست و دشمن و بی طرف و بی خیال، همه را با هم داشته باشند این است که خیلی مبهم صحبت می کنند و پاسخِ مشخص و تعیین کننده ای برای پرسش های اصلی و اساسیِ سیاسی در مورد تشکیل حکومت و حکومت داری ارائه نمی دهند. شاید بگویید که برای بسیاری از پرسش ها پاسخی که بتواند همه یا اکثریت قابل توجهی را قانع کند وجود ندارد؛ حق با شماست، ولی وقتی پای عمل به میان می آید بایستی هر کسی پاسخ کاربردی اش را برای مسئله ای که حل کردن اش مهم است نه حرف زدن درباره اش به روشنی بیان کند. به عنوان مثال، در کتاب وظیفه ی فرد مسلمان در احیای حکومت اسلام که بیانگرِ اندیشه ها و طرح های آیت الله سید محمدحسین حسینی طهرانی در مورد حکومتِ اسلامی است آمده است:
از نظر ایشان حاکم غیر از امام معصوم، چهار مرحله می تواند داشته باشد که مراجعه به هر یک در فرض میسر نبودن مراجعه به مراتب قبل است: ابتدا فقیه أعلم غیرمعصوم، سپس فقیه غیرأعلم، سپس مؤمن غیر فقیه عادل، و در انتها مؤمن غیرفقیه فاسق. و در هر صورت ولایت هیچگاه به غیرمؤمنین نمی رسد؛ چون ولایت کفّار با اصل تشکیل حکومت اسلام منافات دارد.(ص65)
بدون شک شما هم با خواندنِ راهکار نهایی ایشان، یعنی رضایت به حکومتِ مؤمنِ غیرفقیهِ فاسق برای این که حکومت به دست هیچ غیرمؤمنی حتی اگر فاسق نباشد نیفتد، تعجب کرده اید. با این که موضوع اصلی در اینجا پذیرش یا رد طرح آیت الله حسینی طهرانی نیست، ولی این که ایشان طوری صحبت می کنند و طرح می دهند که مخالفان و موافقان شان هر کدام می دانند که با چه زبان و به چه دلیلی با طرح شان مخالفت یا از آن دفاع کنند مهم است. خیلی ها در صحبت هایشان گاهی به میخ می زنند و گاهی به تخته و هیچ طرح کاربردی ای برای جایگزین کردن ندارند. فقط بلدند طرح های دیگران را رد کنند. آیت الله حسینی طهرانی در طرح شان به ریزه کاری های گزینش رهبر نیز پرداخته است تا دقت و کارایی های نظریه اش را نشان بدهد.
در کتاب تاریخ مذاهب اسلامی از محمدابوزهره ترجمه ی علیرضا ایمانی نیز نکاتی در موردِ انتخاب خلیفه پس از رحلت پیامبر(ص) بیان شده است که نشان دهنده ی سیاستِ عملیِ اصحاب پیامبر در آن زمان بوده است. نخستین خلیفه با طرح و سیاستِ ویژه ای که پیچیدگی چندانی هم نداشت انتخاب شد. شرط نخست به استنادِ احادیثی از پیامبر(ص) این بود که خلیفه بایستی از«قریش» می بود. شرط دوم ضرورتِ بیعتِ اهل حلّ و عقد[=خبرگان] با فردی بود که با داشتن ویژگی های دیگر و نفوذ در میانِ سرانِ قبایل و اصحاب برای جانشینی پیامبر پیشنهاد می شد. در مورد خلیفه ی اوّل، ابوبکر، از قریش بودن و بیعتِ جمعی از صحابه باعث شد که خلافت و حکومت اسلامی را به دست بگیرد و بر مسند قدرت بنشیند. در موردِ خلیفه ی دوم از روشِ توصیه استفاده شد. ابوبکر برای حکومتِ پس از خود عمربن خطاب را معرفی کرد و از مردم برای او بیعت گرفت. البته شیعیان علی(ع) بر این باور بوده اند که اگر بنا به توصیه بود، بایستی به توصیه ی پیامبر(ص) عمل می شد و بلافاصله پس از رحلت پیامبر(ص) علی(ع) جانشینِ او می شد و حکومت و امامت را با هم در اختیار می داشت. توصیه ی عمر شرط سوم یا تشکیل شورا و انتخاب خلیفه از سوی شورا را در پی داشت. البته این شورا با همه ی سادگی اش، ضمن توجه به ضوابطِ معین از روابطِ خاصِ تأثیرگذار نیز خالی نبود. به عنوانِ مثال، امتیازی همچون حقِّ وتو برای برخی از خواص در هنگام انتخاب خلیفه صد در صد تعیین کننده بود. برای انتخاب خلیفه ی سوم، عمر از این روش و سیاست استفاده کرد. پس از این که خلیفه ی سوم به قتل رسید، مردم برای انتخاب خلیفه ی بعدی سراغِ علی(ع) رفتند و با او بی واسطه بیعت کردند. در همان زمان، و نیز پس از ماجرای حکمیّت، معاویه خود را خلیفه و امیرِ مؤمنان جا زده بود. او بعدها از شیوه ی پادشاهان برای انتخاب جانشینِ خود الگوبرداری کرد و فرزند خود یزید را به عنوان خلیفه ی بعد از خود معرفی کرد. موروثی شدنِ خلافت را معاویه باب کرد و به ذائقه ی امویان خوشایند بود.
این ها نمونه های تجربه شده ی شیوه ی انتخاب خلیفه برای اداره ی حکومت اسلامی است. خیلی ها که مانندِ دکتر شریعتی فقط اهل حرف نبوده و اگر مخالفِ حکومتی بوده و با آن مبارزه می کرده اند، طرحی برای شناساندن و سر کار آوردنِ حکومتی دیگر داشته اند. هر فردی، با هر گرایشش و دین و مکتب و باوری، اگر نظری دیگر و گزینه ای بهتر دارد و چاره ی دیگری بلد است، بایستی آن را به نوعی تدوین کند که راهکاری برای تشکیل حکومت باشد. نقدِ عملکرد دیگران روی کاغذ کافی نیست، طرحی لازم است که عملی باشد و بشود آن را روی زمینی که حکومتِ ناپسندیده و ناخوشایند خودش را فعلاً را روی آن پهن کرده است پیاده کرد. باز هم می گویم، چیزی که زیاد است چمچاره است. مردمی که از فرطِ ظلم و خفقانِ حکومت های استبدادی بیچاره شده اند، به چاره ساز نیاز دارند.
عده ای آن زمینی را که می شود برای بهبود یا تغییر حکومت اش کاری کرد چنان بزرگ گرفته اند که به بیچارگی افتاده و تصمیم گرفته اند فقط به اندازه ی چند جریب ی که خودشان در اختیار دارند نقشی داشته باشند. فکر این که انسان های معمولیِ جایزالخطا نمی توانند همه ی دنیا را و حتی کشوری کوچک را در اختیار بگیرند و بدون ظلم اداره کنند، باعث شده است گروه هایی به حکومت بر همان خانه ها و قبایل کوچک شان قناعت کنند. تعصب و خاص گرایی چنین جمع ها را گام به گام کوچک و کوچک تر کرده است تا جایی که کلِّ مجموعه از افرادی تشکیل می شود که هر کدام برای خودشان نظری خاص پیدا می کنند و با این که به ظاهر در جمع مانده اند، به شیوه ی خاص و خصوصی ای از جمع جدایند. بعضی از گروه ها با تعصب های بسیار خاص دچار رفتارهای قبیله ای شده اند. با ازدواج های درون فامیلی و درون گروهی یا درون قبیله ای به حفظ و رعایت و بقای تعصب هایشان مشغول و دلگرم اند. بهایی ها یک چنین فرقه ای اند. عجیب است که بعضی از مخالفین متعصب و سرسخت شان نیز که اولویت اول و آخرشان برخورد با آنها بوده است، انجمنی شده اند کوچک شبیهِ همان ها.
در حقیقت، چون این قبیله های کوچک به هیچ وجه نمی توانند کاملاً مستقل از بقیه ی جامعه و بیرون از ساختار و برنامه های اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی و سیاسیِ دولت ها فعالیت کنند، با این که از ابراز علاقه نسبت به حکومتی که برایشان بهتر است پرهیز می کنند، واقعاً برایشان فرق می کند که چه کسانی و با چه سیاستی حکومت را در دست داشته باشند. رژیم پهلوی مطلوب بهائی ها بود، زیرا کاری به کار بهائی ها نداشت. حکومتی که کاری به کار شیعیانِ منزوی خانه نشینی که کاری به کار سیاست ندارند ندارد ناگفته مشخص است که محبوب قبیله ی کوچک شان است. چرا؟ عرض می کنم. حتماً توجه کرده اید که آخرین گزینه ی آیت الله حسینی طهرانی برای حکومت، آن حاکمی بود که غیرفقیه بود فاسق هم بود و همه ی حُسن اش در این بود که مؤمن بود. البته منظور از مؤمن بودن همان مسلمانِ شیعه ی اثنی عشری بودن اش است. چنین حکومتی با همه ی ظلم و فسادی که دارد، از نظر متعصبینی که بر این باورند که کاچی به از هیچی است، به این دلیل ترجیح داده می شود که احکام و قوانین و شریعت و عرف اسلامی ظاهراً و دست کم به طور حداقلی در آن اجرا می شود. در حکومت های صهیونیستی، کمونیستی، دمکرات مسیحی و ...، که به دست بی ایمان ها، یعنی آن هایی که به دین حضرت محمد(ص) و وصی اش، حضرت علی(ع) باور ندارند و نگرویده اند، اداره می شود، قوانین و کلِّ فضای حاکم به گونه ای است که برای شیعیانِ مقید مهم ترین چیزی که باقی می ماند همان عبادتِ خانگی در خلوت است. اما اگر حکومت در اختیارِ حاکم مؤمنِ فاسق باشد، با این که فقیه نیست و نمی تواند در موارد اضطراری تصمیم های اجتهادی درست بگیرد، ولی آن قوانینِ سنتی و عرفیِ اسلامی را می تواند در حدِّ قابل قبولی مطابق میلِ این شیعیانی که ظاهراً خشک و ترِ سیاست و حکومت برایشان فرقی ندارد اجرا کند. مثلاً قانون ارث، ازدواج و مهریه و حضانت و سود بانکی و جواز کسب و هر چیزی را که ممکن است در حکومتِ غیرمذهبی به این آسانی ها در اختیار این افراد نباشد، قانونِ همین حکومتی که آن ها صد در صد قبولش ندارد، با در صد قابل قبولی در اختیارشان می گذارد. چون در کشوری زندگی می کنیم که نمونه ها و مثال های زیادی در ذهن همگان وجود دارد، نمی خواهم زیاد وارد جزئیات شود، امّا گفتنی است که برای حفظ همین اوضاع و شرایطِ نسبتاً اسلامیِ ساده و سطحی است که آیت الله حسینی طهرانی به تحملِ همان حاکم مؤمنِ غیرفقیه فاسق رضایت داده است. آن دسته از شیعیانی که فکر می کنند لازم نیست برای تغییر یا اصلاح حکومت ها وارد فعالیتِ سیاسی شوند، در واقع می خواهند دیگران آن حداقل بذرهای مجاز تشیع را بکارند و این ها فقط سفره بیندازند و بخورند و سجاده پهن کنند و مشغول عبادت بشوند. البته واقعیت این است که این افراد و گروه های به ظاهر گوشه گیر در زمانِ حکومت چنان حاکمِ مؤمنِ فاسقی گاهی به نعل می زنند و گاهی به میخ، یعنی فعالیت های سیاسیِ نامحسوس و حتی محسوسی که بیشتر به سودِ همان حاکم است دارند. تا جایی که به تعریف دین و به تعریف سیاست مربوط می شود، دینِ هیچ فرد و گروهی، چه کوچک و چه بزرگ، از سیاست جدا نبوده است. شاید بگویید که این حرف ها چه ربطی به دروغگو یا راستگویی دکتر علی شریعتی دارد. باید بگویم که دروغ بزرگ این است که فرد یا گروهی ادعا کند که کاری به کار سیاست و حکومت ندارد، در صورتی که می داند که ظهور و حضور و نقشِ گذشته و حال اش در جامعه حاصلِ سیاست های حکومت های داخلی یا خارجی بوده است.
گروه های کوچک معمولاً بیش از گروه های بزرگتر داعیه ی جدایی دین از سیاست یا به قولِ خودشان جداییِ دین از حکومت را دارند. شاید چون به دلیل کوچکیِ فرقه یا جمع یا انجمن شان کوچک ترین امیدی برای دستیابی به قدرت و حکومت را ندارند، سیاست و حکومت این قدر به مذاق شان بد بو به نظر می رسد. گویا این گونه گروه ها به هیچ وجه شکل گیری خود را ناشی از اندیشه های سیاسی پشت پرده ی خودِ حکومت ها یا مخالفینِ همان حکومت ها نمی دانند.
متأسفانه باید پذیرفت که خیلی ها که طرفدارِ جداییِ دین از سیاست یا به قولِ خودشان مخالفِ حکومتِ دینی اند، خودشان و مجوز حضور و مجال فعالیت شان، هم در گذشته و هم در حال حاضر، حاصلِ برنامه ها و مدیریت های سیاسی-دینیِ مستقیم یا غیرمستقیم حاکمان بوده است. سُنّی شدن و شیعه ماندن و یهودی بودن و مسیحی عمل کردن و حتی گرایش های دموکراتیک داشتن، همه و همه، حاصلِ کارگردانیِ سیاسیِ کسانی است که قدرت در دست شان است. به عنوان مثال، کسی که به سادگی با یک خبر یا یک گزارشِ چند دقیقه ای بنگاه های خبری، مانندِ بی بی سی و وی اُ ای و ایران اینترنشنال، چند وجبی به جلو یا عقب یا به چپ یا به راست جا به جا می شود، تحت تأثیر سیاست هایی است که مدیران قدرت طلب دنبال می کنند. برای رسیدن به حکومت و اداره ی یک کشور یا چندین کشور قدرت لازم است. این قدرت را با سیاست می توان به دست آورد و آن را با سیاستی دیگر می توان برای حفظ حکومت به کار برد. دین ها و مذهب ها و باورها و گرایشِ های مردم نتیجه ی سیاست هایی است که حاکمانِ قدرتمند برای حفظ و بقای خودشان طراحی کرده اند. البته، کم پیش آمده که مردم با سرنگونی آنان کاملاً تغییر کنند، زیرا حکمرانان برای حفظ حاکمیت شان تعصب هایی را در میان پیروانِ آن دین ها و مذهب ها باب می کنند که برگشتِ مردم از آن ها به سادگیِ سرنگونی حکومت هایشان نخواهد بود. شاید با چنان سیاست هایی برای برگشتِ خودشان تدبیری اندیشیده بودند. هر حکومتی که جای حکومتِ قبلی را می گیرد، تغییراتی را با سیاستی گام به گام به دین و مذهب مردم تحمیل می کند و توجیهاتِ لازم را نیز برای همه ی آن ها فراهم می کند تا اداره ی امور مملکت را برای خودش آسان و بدین ترتیب بقای خودشان را تضمین کند. به عنوان مثال، «ربا» را می توان جوری تعریف کرد که دیگر نشود سودهای بانکی کلان و بی حساب را حرام دانست. می توان قرارداد معامله و تجارت را طوری تنظیم کرد که به راحتی بشود هر درآمدِ بادآورده ای و هر جانِ بی صاحبی را مالِ خود کرد و اختیارش را به دست گرفت. درآمدِ حاصل از مدارس و دانشگاه ها و مؤسسات و بنگاه های پولی و پولخور، پس از این که توجیهاتِ سیاسی و اقتصادیِ روز وجودشان را ضروری دانست، از شیر مادر و نان پدر حلال تر تشخیص داده می شود. جالب است در داستان های عارفان بزرگ به ماجراهایی برمی خوریم که نه شیرِ مادر و نه نان پدر را به این راحتی ها حلال معرفی نمی کند. مثلاً مادری را معرفی می کنند که خوی و خصلتِ بدِ فرزندش را در این می بیند که در هنگامی که او را در رحم داشته، کوزه ی عسل همسایه را دیده و ویار کرده و بی اجازه انگشتی در آن فرو کرده و در دهان خود گذاشته است. نانِ پدر هم که به این راحتی ها، آن هم بدون رأیِ فدراسیون جهانی که همیشه خیلی دیر به دستِ پدر و فرزند می رسد، حلال نمی شود.
می شود ادعا کرد که ادیان و مذاهب، با دست به دست شدنِ حکومت ها و دولت ها، با تعریف ها و تعارف ها و توجیه های و ترجیح های جدیدتر و جور واجورترِ سیاسی دچار تحول شده اند و همچنان پیچیده تر و پیچیده تر می شوند. آداب و رسومِ دیگری به هر کدام افزوده می شود و تفاوت در انجام شان پیروان شان را فرقه فرقه می کند. شاید اگر تفاوتِ مذاهب فقط در دستْ بسته یا دستْ باز نماز خواندن باقی می ماند، فقط تفاوت های ظاهریِ قابلِ گذشت بین پیروان شان بحث و کدورتی جزئی ایجاد می کرد. شیوه ی عبادت به خودی خود نمی تواند باعث جدایی و درگیری شود. مردم پیش از هر رهبر یا پیامبرِ نوظهوری به روش رهبران و پیامبران پیش از او به آداب و رسومِ خود مشغول بوده اند. اگر زمانی با آن آداب و رسومِ رایج در مذهب و مسلک شان به آرامشِ روحی می رسیدند، پس از عادت به تلقین های جدید به آسانی می پذیرند و حس می کنند که حالا به آرامشی مشابهِ آن یا بیشتر از آن رسیده اند. بنابراین، روی ظاهرِ آداب و رسوم چندان تعصبی به خرج نمی دهند، مگر این که در آن آدابِ گذشته مواردی را انحرافی و مُضر تشخیص بدهند. در چنین مواردی همان آداب و رسوم را با حذف یا تغییرِ جنبه های انحرافی شان ادامه می دهند. به عنوان مثال، پیش از ظهور اسلام در مکه، اهالی شبه جزیره اعمال حج را به شیوه ای تقریباً مشابه امروز برگزار می کردند. امروز در همه جای دنیا، حتی در سرزمین های دوری که هیچ نامی از پیامبری که فرستاده ی خدا باشد در میان شان نیست، مردم با آداب و رسوم خاصی به آن آرامش روحی ای که برای زندگی فردی و جمعی شان ضروری است می رسند، غافل از این که همه اش یک روزی بر اساس سیاستی برای اثبات و تحکیمِ قدرت و مدیریتِ شخصِ حاکم، حتی حاکمی به کوچکیِ رهبر یک قبیله، در میان شان باب شده است.
این نمونه ها را عرض کردم تا با نگاهی دیگرگونه به موضوعِ دروغگوییِ دکتر شریعتی بازگردم. از نظر خیلی ها راست نگفتن و سکوت کردن چیزی از دروغ گفتن کم ندارد. اینگونه افراد دروغگوییِ دکتر را در این می دانند که، با این که هر چه را که بنده در موردِ گرایش ها و تعصب های به ارث رسیده گفته ام، خیلی بهتر از بنده و دیگران می دانست، به هیچ وجه حرفی در موردشان نزد و برعکس، طرح حکومتی را ریخت که روی همان ارثیه ها مستقر می شد. دکتر می دانست که اگر ایرانی و فارسی زبان و مسلمان نبود، احتمال خیلی کمی داشت که برای الگوبرداری سراغِ متونِ دستِ چندم مذهبی برود چه برسد به متون دستِ اوّل. او اینجایی و این جوری بود که برای تقویت روحیه اش سراغِ مثنوی مولوی می رفت. اگر اهل انگلستان و مسیحی بود، برای رسیدن به چنان آرامشی شاید سراغِ آثار جان میلتون می رفت. اگر هندی بود با ریاضت های بودایی به همین مقصود می رسید. پس، برای همگان رسیدن به چیزی مهم است که عمومیّت دارد، روش های «خاص» برای دست یابی اش را آن گرایش های سوگیرانه ای به انسان ها تحمیل می کنند که نتیجه ی محبوس بودن شان در آن چهار زندانِ خاصی اند که خودِ دکتر بارها به آن ها اشاره کرده است.
دکتر همه ی این ها را می دانست، ولی این را هم می دانست که اگر واردِ چنین بحث هایی می شد بیش تر از این ها برای خودش دشمن تراشی می کرد. نگفتن با دروغ گفتن یکی نیست. از همان نوشته ها و گفته های او می شود فهمید که در بطن شان گونه ای حقیقت و در نهادِ دکتر شیوه ای از راستگویی وجود داشت که تشخیص شان دشوار نبوده، اما عدم شناخت و غفلت از آن ها، دلیل و مدرکی برای اثبات دروغگویی اش در مبارزات مذهبی و سیاسی اش شده است.