یک شعر و یک نکته (55)

 یک شعر و یک نکته (55)

شعر «والا پیامدار محمد» از سیاوش کسرایی

«الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم»

<فرموده ی رسول اکرم حضرت محمد(ص)>

والا پیامدار محمد

گفتی که یک دیار هرگز به ظلم و جور نمی ماند

برپا و استوار

هرگز! هرگز!

آنگاه تمثیل وار کشیدی عبای وحدت

بر سر پاکان روزگار

در تنگ پر تبرک آن نازنین عبا

دیرینه، ای محمد

جا هست بیش و کم آزاده را

که تیغ کشیده است بر ستم.

بسم الله الرحمن الرحیم

این نکته را از کجا شروع کنم؟

سرآغاز نکته را این قرار می دهم که بگویم یک واژه ای که زیاد در مطبوعات رایج است و گاهی چیزی هم ارز «اختلاس» و «قاچاق» است و گاهی هم خیلی بدتر از آن ها و نزدیک به «الحاد» است، واژه ی «شبهه» است. یک جور جرم است. نمی دانم جنایت هم به حساب می آید یا نه.

همین قدر سرآغاز بس است. پیش از این، گاه و بی گاه گفته ام که ما گاهی در بررسی یک شعر خیلی مته به خشخاش می گذاریم. حالا، می خواهم در مورد این شعر سیاوش کسرایی از مته استفاده کنم. تقصیر از من نیست. خشخاش و مته اش را خودش در اختیار من و همه گذاشته است. این شعر را اغلب همه خشخاشی می بینند ولی مته ای را که همراهش است نمی بینند. شعر «والا پیامدار محمد» را کسی سروده است که اگر هم به دینی آسمانی باور داشت، این باور به گرایش مذهبی که زیربنای افکار و رفتار شخصی و حزبی اش شده باشد نشده بود. اوایل انقلاب اسلامی که فعالیّت احزاب سیاسی آزاد بود سران حزب توده برای جلب توجه مذهبی ها این طور تبلیغ و وانمود می کردند که می شود آدم مسلمانْ توده ایِ کمونیست باشد. به شعر زیر از کتاب آمریکا! آمریکا! ی سیاوش کسرایی که در همان یکی-دو سال اوایل انقلاب چند بار چاپ شد توجه کنید:

در خانواده ی ما

(روایت)

مادرک می گفت تعریفی است کار ما:

شوهرم مردی مسلمانست

دخترم اکرم که در کار کتابست و معلم در جنوب شهر

توده ای آقا!

اصغر من با تفنگ کوچکش هر شب نگهبان در خیابان ها.

هر سه اما دشمن شاهند

هر سه تا بر ضد آمریکا.

من دعاشان می کنم هر شب

کار و بار و پخت و پزشان هم

با منست اینجا.

این شعر را اگر می خواستم تحلیل کنم می گفتم که آن «ک»ی تحقیر و تصغیر چرا به «مادر» وصل است و چرا آخرِ «توده ای آقا» نشان تعجب دارد و آن «آقا» کدام آقاست و «اصغر من» یعنی چه. حالا، نگفته با همین اشاره ای که داشته ام معلوم است چی به چی و کی به کی است!

بهتر است بروم سراغ کار اصلی و نکته ی اصلی و مته را بگذارم روی خشخاش:

ای کاش این نکته به نظرم نمی رسید، که اگر به نظرم نرسیده بود جرقه ای هم نبود که آتش این نقد را روشن کند. هر چند، همان طور که «زندگانی شعله می خواهد»، نقد را هم شعله می باید. شعله اش را نکته ای باید روشنی افروز. به هر حال، به نظرم رسید و وقتی هم منطقی به نظر رسید نوشتنی شد. امیدوارم خواندنی هم باشد.نکته این است که«پیام دار» با «پیامبر» یکی نیست و در نتیجه معنی هایشان هم یکی نیست. هنگامی که صحبت از «پیامبر» می شود می خواهیم بدانیم که برنده ی پیام آن را از جانب چه کسی و برای چه کسانی می برد؛ در صورتی که، «پیامدار» کسی است که خود پیامی دارد و حاملِ پیام کسی دیگر نیست. بد نیست شعر دیگری از کتاب آمریکا! آمریکا! را تقدیم تان کنم تا ببینید بدون ابزار مناسب مته کاری نمی کنم:

یا ایُّها الرَّسول، بَلِّغ...

از رسول رنج به امام خلق

دارَمَت پیام

ای امام

که زبان خاکیانم و رسول رنج

بر توام درود،

بر توام سلام!

آمدی، خوشامدی

پیش پای تست ای خجسته پی که خلق

می کند قیام.

با تو دست می دهند

با تو گام می نهند

با تو راه حق به روی خویش باز می کنند

با تو قبله را نماز می کنند

با تو می برند روز پر ستیزه را به شام.

برده اند

خان و مانمان به باد داده اند، کشته اند

حق ما بگیر داد ما برس

تیغ برکشیده را مکن به خیره در نیام.

حالیا که می رود سمند دولت ات، بِران

حالیا که تیغ تشنه ی تو می بُرد بزن

بخت یار و خیر پیش

قدرت تو باد پر دوام.

با تو در کنار تو

می نهم به پیش پای گمرهان چراغ

می کنم سپاه خشم را بسیج

ارتشی ز واژه های زنده می کنم به صف

گر تو یاری ام دهی

کار را

می کنم تمام.

داور من و تو، یاور تو آن خدا

شاهد تو و من این هزارْ چشم توده ها.

وای اگر که غفلتی

غفلتی و انهدام ملتی

نه، نیاید آن که دشمنان خلق را

باز بنگریم شادکام.

زاد و رود رنج

خانوار کار

افتخارنامه، نامنامه ای نداشته ست

_آن چنان که داشتند پیش ازین ستمگران_

لیکن از پس زمان ما، به یادگار

داشت خواهد از تو

هم نگاهداشت خواهد از تو نام.

........................................

تیر ماه 1358

بررسیِ کامل این شعر وقت می برد. آن نقطه چین های پایانی اش هم جای حرف دارد. ولی چند حرف در مورد این شعر و رابطه ی مفهومی برخی از واژگانش با شعر «والا پیامدار» برای این بحث کفایت می کند.

این شعر خطاب به امام خمینی رهبر انقلاب اسلامی و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران است. البته این شعر از شاعری است که برای «دکتر تقی ارانی» شعرِ «مردی بزرگ در خم این راه» و برای جمهوری سوسیایستی شوروی شعرِ «نامه به پدر بزرگ سرخ پوش من» را نوشته است. این حرف ها به کنار، سیاوش کسرایی در شعر «از رسول رنج به امام خلق» خود را رسول فرض کرده است و با آن آیه ای که به طور ناقص تلمیح وار استفاده کرده خواسته است وظیفه ی رسالتِ خودش را معرفی و با این شعر پیامش را ابلاغ کند. نخستین خطِّ شعرش نیز «دارَمَت پیام» است. خوب، رسیدیم درست به سرِ نکته. همان طور که متوجه شده اید «پیامدار» را که در آن شعر برای حضرت محمد(ص) استفاده کرده بود، حالا با ترکیبِ «دارَمَت پیام» برای خودش استفاده کرده است. در این شعر می گوید که خودش «زبان خاکیان و رسول رنج» است. بنا بر این، حرف از ابلاغ پیام خدا نیست. پیامِ قابل ابلاغ همانی است که خاکیان و اهل رنجِ بدون گنج ناگفته بر زبان او نهاده اند که بگوید.

شاید فکر کنید که خیلی دارم مته به خشخاش می گذارم، ولی باور کنید که هنوز مته به شیره ی خشخاش نرسیده تا خوب آن را جاری کند.

در حدیثی که در آغاز «والا پیامدار» آمده است، بدون توجه به صحیح یا ناصحیح بودن آن که کار امثال من نیست و متخصصین آن را بحث کرده و می کنند، با نگاه به ظاهرش به نظر می رسد شاعر به این نتیجه رسیده است که با کفر می شود حکومت کرد و با ظلم نمی شود. شاعر ظلم را مترادفبا «جور» و «ستم» گرفته و به همین دلیل است که در متن شعر این دو واژه را نیز آورده است. جالب اینجاست که معنی اصلی و جامع «ظلم» در کلام الله مجید «شرک» است و «ستم» خواه و ناخواه یکی از عواقب شرک است. کسی که حقِّ خدا را ادا نمی کند حقِّ خلق را آن گونه که خدا تعیین کرده و خواسته است ادا نخواهد کرد. کافر ممکن است مشرک نباشد و به حقیقت اسلام کافر باشد. ممکن است گاه به دلیل رفتاری مشابه با مشرک فرق چندانی نداشته باشد. آغازِ سوره ی بینه این حقیقت را آشکار می کند:

لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِوَالْمُشْرِكِينَ مُنفَكِّينَ حَتَّىٰ تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ[٩٨:١]

کافران اهل کتاب و مشرکان منفک نبودند تا آن که برهان و حجت برحق، بر آن ها آمد.

کافری که اهل کتاب است و برای خدا به زعم خودش شریک قایل نشده است حق مردم را تا اندازه ای بهتر رعایت می کند تا مشرکی که برای خدا شریکی همچون خودش قایل شده است و رای خود را جای رای خدا بر همه تحمیل می کند و به جای حق خدا که همان حق خلق است ترجیح می دهد حق قبیله و حزب را ادا کند. شرک همان ظلم است و منجر به هرگونه ظلمی می شود. حتا باید اعتراف کرد که هر مؤمنی هم که کاری می کند که ظلمی آشکار است اگر ایمانش ریایی نباشد دچار شرک پنهان است. با گفتنِ «لا اله الا الله» و عمل به آن باید ابتدا از شرک پرهیز کرد. توحید سرآغاز عدالت است.

درس نخستِ لقمان حکیم به فرزندش این است که از او می خواهد از شرک اجتناب کند چون شرک ظلمی عظیم است.

يَا بُنَيَّ لَا تُشْرِكْ بِاللَّهِ ۖإِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ[٣١:١٣]

و هنگامى كه لقمان به پسر خود در حالى كه او را پند مى‌داد، گفت: اى پسرك من! به خدا شرك مورز كه به راستى شرك، ظلم بزرگى است

در آیه ی ذیل از سوره ی انعام نیز مشخص است که منظور از ظلم همان شرک است:

الَّذِينَ آمَنُوا وَلَمْ يَلْبِسُوا إِيمَانَهُمبِظُلْمٍ أُولَٰئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَهُم مُّهْتَدُونَ[٦:٨٢]

كسانى كه ايمان آوردند و ايمان خويش را به ستم (شرك) نيالودند، امنيت مخصوص آنهاست و هم آنان هدايت يافتگانند .

و در آیه ی ذیل از سوره ی بقره هنگامی که حضرت ابراهیم(ع) از خدا می پرسد که آیا پس از او از ذریّه ی او نیز کسانی امام خواهند شد یا نه از پاسخی که می شنود متوجه می شود که ظالمین امام برگزیده ی خداوند نخواهند بود.

وَإِذِ ابْتَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ ۖقَالَ إِنِّيجَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا ۖقَالَ وَمِن ذُرِّيَّتِي ۖقَالَ لَا يَنَالُ عَهْدِيالظَّالِمِينَ[٢:١٢٤]

باز به نظر می رسد که منظور اصلی از ظالمین همان مشرکین باشد. یادمان باشد که خدا شفاعت حضرت ابراهیم برای پدر یا عمویش «آزر» را به دلیل مشرک بودنش نپذیرفت و گناه اصلی و کبیره ی او این بود که ظالم، یعنی مشرک، بود و خدا از چنین گناهی از جانب هر کسی که باشد غافل نیست و از آن نمی گذرد.

حضرت ابراهیم(ع) می گوید:

رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ وَلِلْمُؤْمِنِينَيَوْمَ يَقُومُ الْحِسَابُ[١٤:٤١]

در حالی که حضرت ابراهیم(ع) باید در نظر می گرفت:

وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُالظَّالِمُونَ ۚإِنَّمَا يُؤَخِّرُهُمْ لِيَوْمٍ تَشْخَصُفِيهِ الْأَبْصَارُ[١٤:٤٢]

ترجمه فارسی این آیات را ننوشته ام تا ذهن خوانندگان با معادل هایی مانند «ستم» و «ستمگر» مشغول نشود.

در ادامه ی شعر «والا پیامدار» ردّ دیگری نیز وجود دارد که نشان می دهد سیاوش کسرایی چندان التفاتی به جنبه ی دینی و مذهبی پیامی که ابلاغ می شود ندارد و بیش تر به مفهوم و پیامدهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی اش می نگرد و می اندیشد. (البته هر دینی لایه های سیاسی و اجتماعی و اقتصادیِ مورد تعریف خود را دارد و دنبال می کند. برای یک دیندار موحد این لایه ها فرع بر توحید است.) ردّ دوم را باید زیر مفهومی که شاعر از «عبای وحدت» در نظر دارد جست و جو کرد.

معلوم است که از نظر شاعر، زیر آن عبایی که تمثیل وار برای وحدت بر سر پاکان روزگار کشیده می شود قرار نیست که وحدتِ شیعه و سنّی و یا وحدت ادیان دیده شود. از پیامبر والا، که هم خودش والاست و هم پیامش، می خواهد برای آن آزاده ای که «تیغ کشیده است بر ستم» در زیر عبایش جا بازکند، هر چند آن آزاده ممکن است از دین و مذهب نیز آزاد باشد. صفتِ «تنگ» که برای «عبا» استفاده شده است و آن «بیش و کم» که با تردید جایی برای «آزاده» در زیر آن عبا می خواهد پیدا کند جای حرف دارد، ولی، خوب، دیگر بهتر است مته را کنار بگذارم. فکر می کنم برای درآمدن از شبهه همین قدر بحث و بررسی کافی است. هر چند، بعید نیست باشند کسانی که نه تنها شبهه ای ندارند بلکه آن چنان بااطمینان در خود فرو رفته اند که با هیچ برهانی از خود در نمی آیند تا به معنایی فراتر از آنچه دم دست شان است برسند.  

 

پاسخ به پرسش های آقای صادقی با توجه به نظرشان:

با سلام،

این روزها برای مطالعه بیش تر وقت می گذارم تا نوشتن. اگر چیزِ تازه ای به نظرم برسد مانند بررسی این شعر سیاوش کسرایی حتماً دست به قلم می شوم. در مورد این شعر باید بگویم هدف اصلی ام از بررسی آن این بود که خیلی ها ظاهرِ ظاهرِ این شعر را می فهمند. ظاهرِ ظاهر یعنی فقط جنبه ی شعاری و تبلیغی اش را. در صورتی که اگر خوب بررسی شود مشخص می شود که اگر شعری و تبلیغی هم در آن است در همان جهتی نیست که اغلب مردم می پندارند. در مورد «وحدتی» که مد نظر شاعر است نوشته ام که او به وحدت مسلمان با مسلمان ها و ادیان دیگر نمی اندیشد. او در زیر عبای وحدت به وحدتِ بین مشرک و کافر با مسلمان ها نظر دارد. تلقی او از آزادیِ پس از انقلاب اسلامی چنین توقعی را برای او به همراه داشته است.
«شبهه» هم چیزی شبیه به آن انگیزه ای است که در شما ایجاد شد تا این سؤال ها را مطرح کنید. خیلی ها دوست دارند این سرودها را بدون چنین تحلیل هایی فقط و فقط گوش کنند و این نوع بررسی ها را از بی ذوقی بدانند که ذوق دیگران را هم می کُشد.
با سپاس، نوشمند

بررسی شعر «دانه های باران» سیاوش کسرایی

 

بررسی شعر «دانه های باران» سیاوش کسرایی

 

دانه های باران

 

دانه های باران به شیشه ها

ترانه دارد

 

در اجاق من آتشی

به چشمان من

زبانه دارد

 

بسته هر دری

خفته هر که خانه دارد

مرغ هوا هم آشیانه دارد

 

شب سمج می نماید و دل

بهانه دارد

 

دل هوای او

دل هوای می

دل هوای بانگ عاشقانه دارد

 

آن پرستو که از دیار ما

بار غم به دل

رفت و کس ندانم کزو

نشانه دارد

 

غم نشسته باغ جان من

جنگلی است بی شکوفه لیک

بنگر ای بهار دیررس

شاخه ها جوانه دارد

 

آتش است و... شعله ها و دود

طرح او فکنده در نظر

با خیال او نگاه من

خلوتی شبانه دارد

 

پشت شیشه ها

باد رهگذر

ترانه دارد...

 

واژه ها و تصاویر یا با تکرارشان و یا با کاربرد عجیب شان نشان می دهند که چیزی بیش از حرف ظاهرشان را با خود می گردانند. یکی از نشانه های نمادین بودن بعضی از اشعار مانند «دانه های باران» ارتباط عجیب بین کلمات و تصاویرشان است. بدون شک سیاوش کسرایی از آن شاعرانی نبود که به گزارش وضع هوا علاقه داشته باشد. البته او چون همیشه می خواست هوای مردم را داشته باشد وضع هوای سیاسی دور و برشان  را به روش خودش گزارش می کرد. او ترانه سرای حال و روز و اعتقادات و آرزوها و قبام مردم بود. سرود «والا پیامدار، محمد(ص)» و تصنیف «ژاله خون شد، خون جنون شد» دو یادگار ماندگار از این شاعر است که با مهارت در چند خط، هدفِ انقلاب اسلامی و قیام مردم برای نیل به آن هدف را سروده است.  شاید بتوان گفت که وزن و هم نشینی واژه ها در شعر یا در حقیقت ترانه ی «دانه های باران» به گونه ای است که انگار سیاوش کسرایی آن را برایِ و یا روی آهنگ خاصّی که در نظر داشت سروده بود. گاهی به نظر می رسد افزودن واژه ای  می توانست از ناهنجاری جمله ای بکاهد. به جمله ی نخست این ترانه توجه کنید:

دانه های باران به شیشه ها

ترانه دارد

این حرف با این دستور زبان یعنی چه؟ آیا یعنی دانه های باران به شیشه ها برخورد می کند و این برخورد آهنگ و ترانه ای را می سازد؟ شاید یکی بگوید که دانه های باران دانه های تگرگ نیست که صدای آن چنانی داشته باشد که روی شیشه ها ضرب بگیرد و آهنگ بسازد، در آن صورت باید بگوییم که پس دانه های باران روی شیشه دارند ترانه ای را می نویسند. شاید به همین دلیل بهتر است که جمله ی سیاوش کسرایی را به هر شکل کامل تری از آن مانندِ «برخورد دانه های باران به شیشه ها ترانه می سازد» ترجیح بدهیم. امّا، در بند بعدی او حرفی می زند که کمی روی معنی بند نخست اثر می گذارد. می گوید:

در اجاق من آتشی

به چشمان من

زبانه دارد

 

در مورد این جمله شاید بشود گفت برای خیلی ها معنی این جمله با حذفِ «به چشمان من» فرق چندانی نمی کند. چرا شاعر نگفت «در اجاق من آتشی زبانه دارد»؟

 لزوم بیان عبارتِ «به چشمان من» شاید در این باشد که واقعیت «به چشمان دیگری» غیر از این به نظر می رسد. شاعر بیش از اندازه به اندازه ی زبانه ی آتش امیدوار است. این اجاق آتشی و به چشم او آن آتش زبانه ای دارد. حالا برگردیم به بند نخست. اگر این بند را هم مانند بند دوم بخوانیم باید بگوییم ترانه ای که باران روی شیشه می نویسد و می سازد و می نوازد، در واقع تصوری است که شیشه از برخورد دانه های باران با خود دارد. در حقیقت، «شیشه» چشم شاعر برای مشاهده ی بیرونِ خانه است. چشمی که در خانه آتش را مطابق نیازش دارای زبانه ای می بیند، فضای بیرون خانه را دارای بارشی ترانه سرا می بیند. لطفاً توجه کنید که نمی خواهم ادعا کنم که این جملات فقط همین معانی را دارد. می خواهم بگویم ترکیب کلمات و جمله بندیِ سیاوش کسرایی جوری است که این معانی نیز از آن ها استنباط می شود. جمله ی عجیب معنی عجیب هم می خواهد!

 استفاده از این شعر برای تیتراژ پایانی فیلم «ایران برگر» عجیب و عالی بود. این شعر برای آن فیلم از خودِ فیلم سیاسی تر بود و حرف مهم تری برای گفتن داشت. (البته این کار را کارگردان بسیار آگاهانه انجام داده بود.) موضوع فیلم، مسائل و شعارها و حواشی مربوط به انتخابات، آن قدر دم دست بود که حرف مهمی جز حرف های آشنای ورد زبان مردم نداشت، مخصوصاً برای مردم ایران که حتی مسائل غیرسیاسی را هم به سیاست ربط می دهند. نام «ایران برگر» که تداعی گر خوراک «همبرگر» است، نه تنها نشان می داد اغلب مردم دنبال شکم شان راه می افتند تا عقیده شان، بلکه نشان می داد ایران برای بعضی از داوطلب های نمایندگی مردم مانند لقمه ای است که می خواهند آن را با حرص و ولع ببلعند. چون فیلم «ایران برگر» نمی توانست به احزاب و افکار و مشی سیاسی خاص آنها بپردازد، اختلاف درانتخابات را مانند داستان رومئو و ژولیت، به عمد، به حیطه ی اختلافات طایفه ای کشاند. استفاده از این گونه اختلافات شاید به ظاهر بتواند نقش نمادینی برای اختلافات عقیدتی و سیاسی داشته باشد ولی ارزش اش فقط به اندازه ی یکی-دو ساعت تفریح با موضوعات و مسائل سیاسی است. با نگاه طنز به سیاست و انتخابات، آن هم از نوع طنز شیرین، نمی توان بحثی جدیدی را در این مورد مطرح کرد و به نتیجه ای سیاسی رسید. با طنز تلخ بهتر می توان تجربه ای را که بیش تر مانند یک تراژدی غم انگیز است تا مانند یک کمدی سرگرم کننده مطرح کرد. کاری را که این فیلم نتوانست به طور جدّی انجام دهد، تیتراژ پایانی اش باید انجام می داد و انجام داد.  شعر سیاوش کسرایی بسیار جدّی تر از خودِ فیلم است، و مخاطبِ فیلم باید با عجیب بودن آن و حضور استاد شهرام ناظری برای ارائه اش به اهمیّت اش پی ببرد. به نظر من باارزش ترین بخش فیلم که حرفی برای گفتن داشت همین بخش بود، و چون جدا از قصه ی فیلم و در پایان آن بود اگر کسی غیر از استاد شهرام ناظری آن را خوانده بود خیلی ها به تصور اینکه فیلم همین بود و تمام شد، بدون توجه به شعر و معنی آن سالن سینما را ترک می کردند و می رفتند.

شعر سیاوش کسرایی برخلاف خودِ فیلم  به جای حرف های رُک و کلیشه ای با زبان نمادین حرف هایی را می زند که اغلب نمی توان رُک و پوست کنده بیان کرد. شاعر حتی از منتقدِ شعرش نیز سانسورگریزتر است به این دلیل که حرف نمادین او که همه کس فهم نیست قابل انتشارتر از حرف منتقد شعرش است، خواه برداشت منتقد درست باشد، خواه اشتباه.

البته شعر سیاوش کسرایی چندان دشوار نیست که فهمیده نشود یا بد فهمیده شود، ولی حرفی جدّی و جدید در آن است. پس از ارائه ی تصویر دانه های باران و زبانه ی آتش در ادامه می گوید:

بسته هر دری

خفته هر که خانه دارد

مرغ هوا هم آشیانه دارد

شاعر که خودش نیز در خانه اش کنار اجاقی با آتشی زبانه دار نشسته است، از این ناراحت است که دیگران نیز در خانه شان هستند و درهای خانه ها بسته است- انگار حکومت نظامی است. شاعر گویا خانه داشتن و حفظ خانه را که معادل محافظه کاری است دلیل این خانه نشینی معرفی می کند و یکباره حرف عجیبی می زند؛ می گوید: «مرغ هوا هم آشیانه دارد.» حتی مرغ هوا که باید آزاد و در هوا باشد، در آشیانه اش جا خوش کرده است. شاعر علّت اش را اینگونه بیان می کند:

شب سمج می نماید و دل

بهانه دارد

 

«شب سمج» است، دست بردار نیست. به جای «شب سمج می نماید» در تصنیف پایان فیلم خوانده می شود که «شب عبوس می نماید.» دلیل اش هر چه که می خواهد باشد، تفاوتی که ایجاد می کند نباید باشد، که هست. صفتِ «سمج» برای شب مختص به خودِ شب است و نشان می دهد که انگار این شب پایانی ندارد؛ در حالی که، صفتِ «عبوس» بیش تر می تواند احساس شاعر نسبت به شب باشد. شب چرا باید عبوس باشد؟ شاعر از همان ابتدا تا انتهای شعر دارد می گوید که شب چرا و چگونه سمج است. به درهای بسته و خانه نشینی مردم و آشیانه نشینی مرغ هوا که توجه کنیم سماجتِ شب را بهتر درک می کنیم. اتفاقاً، کسی که سمج است باید از سماجتِ خود شاد باشد. سماجت نشان برتری است، همان طور که سماجت در طرف مقابل نشان مقاومت است. افزون بر این ها، به بهانه ی همین سماجتِ شب است که شاعر می خواهد درد دل کند:

 

دل هوای او

دل هوای می

دل هوای بانگ عاشقانه دارد

 

شاعر دارد درد دل می کند و از خواست قلبی اش می گوید، ولی رُک نمی گوید که این «او»یی که دل هوایش را دارد کیست. شاید این «او» به دانه های باران برگردد که بیرون از شیشه ای که سدّ بین شاعر و هوای بیرون است دارد می بارد. شاعر با موازنه ای این «او» را همتای «مِی» و «بانگ عاشقانه» معرفی می کند.  «بانگ عاشقانه»ای که شاعر می خواهد باید چیزی شبیه به ترانه ی «دانه های باران» که در حقیقت ترانه ای بهاری است باشد. «بانگ عاشقانه» گویا ممنوع است. شاعر حتی «می» را نماد چیزی قرار داده است که مانند «مِی» حرام و ممنوع است. منظور شاعر از «مِی» در این شبِ سمج چیست؟ بدون تردید او دنبال عیش و عشرت نیست.

شعر دیگری از سیاوش کسرایی را وارد این بحث می کنم تا خوب ببینید منظور اصلی اش از «مِی» چه می تواند باشد. در شعر «من مستم» می گوید:

 

من مستم

من مستم و میخانه پرستم

راهم منمایید

پایم بگشایید

وین جام جگرسوز مگیرید ز دستم

 

می لاله و باغم

می شمع و چراغم

می همدم من، همنفسم، عطر دماغم

 

خوش رنگ، خوش آهنگ

لغزیده به جامم

از تلخی طعم وی اندیشه مدارید

گواراست به کامم.

 

در ساحل این آتش

من غرق گناهم

همراه شما نیستم ای مردم بتگر!

من نامه سیاهم.

 

فریادرسا! درشب گسترده پر و بال،

از آتش اهریمن بدخو به امان دار!

هم ساغر پر می

هم تاک کهنسال.

 

کان تاک زرافشان دهدم خوشه زرین

وین ساغر لبریز

اندوه زداید ز دلم با می دیرین.

 

با آنکه در میکده را باز ببستند

با آنکه سبوی می ما را بشکستند

با آنکه گرفتند ز لب توبه و پیمانه ز دستم

با محتسب شهر بگویید که هشدار!

هشدار که من مست می هر شبه هستم.

 

می بینید که باز صحبت از شب است و پاها و درهای بسته و مِی و فریادرس. فعلاً نمی خواهم این شعر را بررسی کنم (شاید وقتی دیگر!)، ولی مشخص است که شاعر از لبی صحبت می کند که با توبه ی اجباری بسته شده است و قرار است چیزی را نگوید و چیزی را ننوشد. آن در بسته حالا دهان شاعر است. با این همه او می گوید که محتسب هنوز نتوانسته است کاری کند که او از عقیده اش برگردد. او هنوز «مست می هر شبه» است. در اینجا، بحث اصلی این نیست که شاعر عقیده ی درستی داشت یا نه، بحث بر سر این است که او فعلاً دنبال آزادی است تا آنچه را که دلش می خواهد بگوید و بنوشد. پس دغدغه ی اصلی اش آزادی است. به هیچ وجه از شعرش نمی توان فهمید عقیده اش چیست و لزومی هم ندارد که در این مورد کنجکاوی مان را به خارج از متن این اشعار بکشانیم. (کسی که با زندگی و افکار سیاوش کسرایی آشنا نیست با جست و جویی ساده در فضای اینترنت می تواند با او آشنا شود.) هدف اصلی شاعر فعلاً آزادی و مشکل اصلی اش فقدان آزادی است. این فقدان را او با مهاجرت پرستو از این شب سردِ زمستانی به تصویر می کشد:

آن پرستو که از دیار ما

بار غم به دل

رفت و کس ندانم کزو

نشانه دارد

پرستو در جایی که راحت نباشد زندگی نمی کند. آزادانه مهاجرت می کند و می رود جایی که راحت باشد. البته پرستویی که شاعر معرفی می کند کوله باری از غم همراه خود برده است. بنا بر این، او با این غم در هیچ جایی راحت نخواهد بود.برای همین است که کسی از او نشانه ای ندارد. او سرگردان و آواره است و دنبال بهار می گردد.

 این حرف ها و تصاویر پیچیده هنگامی که روی نمادها تمرکز بیش تری شود ساده تر می شود. «مرغ هوا» خودش را در آشیانه، در این شب سمج، حبس کرده و پرستو از اینجا مهاجرت کرده است. مرغ هوا هنگامی به پرواز درمی آید که شب نباشد و بتواند راحت پرواز کند، پرستو نیز هنگامی به اینجا برمی گردد که هوا بهاری باشد. در چنین هوایی او راحت و آزاد است. شاعر گرچه غمگین است ولی با اُمیدی به ارتفاع زبانه ی آتشِ اجاق خانه اش می گوید:

 

غم نشسته باغ جان من

جنگلی است بی شکوفه لیک

بنگر ای بهار دیررس

شاخه ها جوانه دارد

 

زبانه ی آتش مقاومت در برابر سرما و زمستان است، و جوانه ی روی شاخه ها عبور از زمستان ونزدیکی بهار را نوید می دهد. بهار به این دلیل «دیررس» است که این شبِ زمستانی «سمج» است. جالب است که شاعر بهار را مخاطب قرار داده و به او می گوید: «بنگر ای بهار دیررس، شاخه ها جوانه دارد.» گویا شاخه ها باید به این صورت به بهار ثابت کنند که آماده ی پذیرایی از اویند. در حقیقت، این جنگل بی شکوفه، و این شاخه های تازه جوانه زده، همان جان شاعر است که باغی است غم گرفته که منتظر ورود بهار است. شاعر می گوید که با دل و جان آماده ی استقبال از این بهار دیررس است.

 

آتش است و... شعله ها و دود

طرح او فکنده در نظر

با خیال او نگاه من

خلوتی شبانه دارد

 شاعر با عبارتِ به ظاهر بی جای «آتش است و ... شعله ها و دود» نشان می دهد که از بهاری سخن می گوید که با این ها به دست می آید. سیاوش کسرایی بر این باور بود که «زندگانی شعله می خواهد.» «شعله» نشان امید و زندگی و مقاومت در برابر ناامیدی و مرگ است. پس، غیر از زبانه ی آتش درون اجاق خانه ی او آتش و شعله و دودهای دیگری نیز هست که نشان مقاومت مردم در برابر این شب زمستانی و تلاش شان برای رسیدن به روزهای بهاری است. امّا، این ها همه متأسفانه در خیال و در «خلوتِ شبانه»ی شاعر است. این «خلوتِ شبانه»ی  سیاوش کسرایی را کنار «مستِ میِ هر شبه»اش بگذارید مشخص می شود که طرح چه چیزی در خیال او نقش بسته است. او طرحی از آن چیزی را که ممنوع است و حالا ندارد در خیال خود ترسیم می کند و امیدوار است که سرانجام به آن برسد. البته، دستِ خالی و بدون تلاش نمی شود به آن رسید. می گوید:

پشت شیشه ها

باد رهگذر

ترانه دارد...

او از خیال بیرون می آید. در واقعیت می بیند که حالا ترانه ی باد جای ترانه ی دانه های باران را گرفته است. البته این باد به این دلیل که «رهگذر» است رفتنی است. او هنوز امیدوار است.

نگاهی به شعر «غزلی برای درخت» از زاویه ای دیگر

نگاهی به شعر «غزلی برای درخت» از زاویه ای دیگر

 

سیاوش کسرایی

غزل برای درخت

 

تو قامت بلند تمنايي اي درخت!
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالايي اي درخت
دستت پر از ستاره و چشمت پر از بهار
زيبايي اي درخت!
وقتي كه باد ها
در برگ هاي در هم تو لانه مي كنند
وقتي كه باد ها
گيسوي سبز فام تو را شانه مي كنند
غوغايي اي درخت!
وقتي كه چنگ وحشي باران گشوده است
در بزم سرد او
خنيانگر غمين خوش آوايي اي درخت!
در زير پاي تو
اينجا شب است و شب زدگاني كه چشمشان
صبحي نديده است
تو روز را كجا
خورشيد را كجا
در دشت ديده غرق تماشايي اي درخت؟
چون با هزار رشته تو با جان خاكيان
پيوند مي كني
پروا مكن ز رعد
پروا مكن ز برق كه بر جايي اي درخت.
سر بر كش اي رميده كه همچون اميد ما
با مايي اي يگانه و تنهايي اي درخت.

 

این شعر بخشی از خاطره ی خیلی از قدیمی ها از کتاب فارسی سال ها پیش است. آن زمان ها رسم بود که چه معلم می خواست، که اغلب می خواست، و چه نمی خواست دانش آموزان خیلی از اشعار را از بر می کردند. خیلی ها هر خطّی از این شعر از یادشان رفته باشد خطّ اوّل اش را از یاد نبرده اند:

تو قامت بلند تمنایی ای درخت!

با اینکه این شعر از ابتدا تا انتهایش درخت کاری شده است، می خواهم شما را، هر چند این روزها خبرها متمرکز روی مذاکرات نجات زمین است، از موضوع درخت که مهم است بیرون بکشم و به موضوع دیگری بکشانم که خیلی مهم تر است. اشتباه نکنید! نمی خواهم شما را از این شعر دوست داشتنی جدا کنم. می خواهم به این درخت جور دیگری پیوندتان بزنم! حوصله داشته باشید!

به سرگذشت و افکار سیاوش کسرایی نمی خواهم بپردازم. در این نگاهِ کوتاه به این شعر نیازی به این کار نمی بینم.

 در این شعر دو کلمه ی کلیدی وجود دارد که جدا از کلمات دیگری که گرد موضوع «درخت» می چرخند، سر و ته این شعر را به هم به گونه ای دیگر پیوند می زند. یکی واژه ی «تمنا» در خطّ اوّل است و دیگر واژه ی «اُمید» در جمله ی آخر. جمله ای هم در وسط شعر است که چشم ها را از سر درخت به پایین اش خیره می کند؛ می گوید:

در زیر پای تو

اینجا شب است و شب زدگانی که چشمشان

صبحی ندیده است.

از همان ابتدا، سیاوش کسرایی درخت را نمادی برای برآورده شدن آرزویی می بیند. «قامتِ بلند تمنا» نشان رسیدن به آرزویی بسیار بالا و بلند است. «بالایی ای درخت!» درخت با قامتِ خود به این آرزو رسیده است. هم آغوشی با آسمان، دستی پر از ستاره، جانی پر از بهار. نمی خواهم دل دوستداران محیط زیست را با این نگاه متفاوت به شعر سیاوش کسرایی بشکنم، آن قدر شعر سیاوش کسرایی پر مایه است که همچنان برای آنها مایه دار خواهد ماند، ولی بادها در برگ های درختان لانه نمی کنند، و غوغای درخت از غوغای بادها در لا به لای برگ هایش است. پس باد، باد هست به اضافه ی چیزی دیگر. چرا باران که او هم دوست طبیعت است از دید سیاوش کسرایی وحشی است. اگر منظور از چنگ در عبارتِ «چنگ گشوده ی باران» ساز چنگ باشد، که هست، واژه ی «وحشی» برای توصیف اش خیلی غریب است، هر چند قابل توجیه است. رگه های بارانِ شدید مانند سیم های چنگ به طور مورّب می بارند و صدای برخورد باران با برگ های درخت همان آهنگی است که درختِ خنیاگر با برگ های دست مانندِ خود با سیم های این چنگ می نوازد. اگر منظور از «چنگ» در کنار واژه ی «وحشی» همان پنجه ی حیوان درّنده باشد، که از رندی سیاوش کسرایی برمی آید که چنین هم باشد، بنا بر این می توان ادعا کرد که باران وحشی مانند حیوانی وحشی به درخت که از همان ابتدا شخصی انگاشته شده حمله ور شده است. این برداشت با توجه به تصاویر منفی شاعر از چیزهایی است که در واقعیت و طبیعت همیشه منفی نیستند. چرا باید بزم باران برای درخت سرد باشد؟ و چرا درخت در این بزم خنیاگر غمین است؟ برعکس، باران در هر زمانی، سرما و گرما، برای درخت خوب است و درخت در بزم باران باید شاد باشد. سیاوش کسرایی درست بلافاصله پس از همین تصویر «باران و درخت» می رود سراغ «شب» و «شب زدگان»، و چیزی می گوید که مشخص است به دلیل اغراق بیش از حدّ در آن، منظورش از آن چیز دیگری ست. او از شب زدگانی می گوید که چشمشان هیچ صبحی را ندیده است. مشخص است که منظور سیاوش کسرایی از «صبح» صبحی است با خصوصیاتی ورای طلوع خورشید در طبیعت. بنا بر این، درخت هم کم کم از درخت بودن درمی آید. شاعر چنان خوب از معانی حقیقی و مجازیِ واژه ها استفاده کرده است که مفهوم نمادین بسیار ظریفی را در آنها گنجانده است. او خیلی طبیعی نشان می دهد که «درخت» با رشته های بی شمار ریشه اش چنان محکم و مقاوم در خاک ایستاده است که رعد و برق نمی تواند او را از جا بکند، ولی عبارتِ «جان خاکیان» پای مردم را هم به دشت باز می کند تا به درخت در ایستادگی اش کمک کنند. سیاوش کسرایی در جمله ی پایانی اش حرف دل خودش را به درخت می زند. ناله اش از این است که ما چرا مانند درخت نیستیم. آنچه که برای ما مهم است و باید مانند درخت در وجود ما بالا برود و در رشد ما نقشی مهم ایفا کند «اُمید» ماست. می گوید:

سر برکش ای رمیده که همچون امید ما

با مایی ای یگانه و تنهایی ای درخت

در واقع، اُمید ما، مانند درخت، گرچه با ماست، تنها و یگانه است. چگونه اُمید می تواند با ما باشد و تنها باشد؟ یک پاسخ این است که وقتی کسی می گوید اُمید دارد به جایی و چیزی برسد، ولی در عمل گامی به سمت آن برنمی دارد اُمیدش موجود تنهایی است مانند خودش. پاسخ دوم این است که وقتی افرادی به کسی می گویند تو اُمید مایی، باید دست کم به او کمک کنند تا آنها را به آنچه می خواهند برساند. اگر چنین نکنند هم او تنها می ماند و هم خودشان. اگر کشاورزی بگوید همه اُمیدم امسال به این درختانم است، ولی به آنها نرسد، درختانش تنها می مانند و خودش هم همین طور. تفاوت آن درخت با اُمیدِ ناکامی که در آدم هاست در این است که آن درخت به قول سیاوش کسرایی «رمیده» است و طریق رشد خودش را طی می کند و بالا می رود. این طی طریق آزادانه ی درخت است که باعث می شود برای شاعر «قامتِ بلند تمنا» باشد.