اندیشه های سهراب سپهری جوان در چهار کتاب اوّل (66) آوار آفتاب: ای همه سیماها-4

اندیشه های سهراب سپهری جوان در چهار کتاب اوّل (66) آوار آفتاب: ای همه سیماها-4

متآسفانه، بعضی ها در هنگام تحلیلِ متن، نه تنها متنی جدید و مؤلفی جدید می آفرینند، بلکه دنیایی را می آفرینند که مصالح و ابزار ساخت اش را از بیرونِ آن دنیایی که متن در خود دارد می آورند. در تحلیلِ شان بیشتر آن متنِ دست ساخته ی خود و آن مؤلفِ دست پرورده ی خود و آن دنیای خود را معرفی می کنند. شاید برخی بر این باور باشند که با چنین کاری بعید است کسی بتواند به عنوان مثال، «ای همه سیماها» ی دیگری و سهراب سپهری دیگری و دنیای دیگری متفاوت از متنی که این شعر معرفی می کند بسازد. ولی واقعیت این است که اگر شاعری بالای چشمانش ابرو نباشد و تحلیل گری برای او ابرو بگذارد، در واقع، از شاعری دارد صحبت می کند و شعر شاعری را دارد تحلیل می کند که باب دل و نگاه خودش است. به عنوان نمونه، محمدحسین شامخی در مقدمه ی جلد اول کتاب پشت پرچین سخن های درشت نوشته است:

سپهری که خود اهل سلوک و مراقبه است اشعارش نیز این سیر را دنبال می کنند. شعر او شعر حرکت است.(ص 12)

او با چنین دیدی به این نتیجه رسیده است که بسیاری از مصرع ها را با «نگاهی عرفانی» تحلیل کند و آن ها را به مشابه شان در ادبیات عرفانیِ کهن فارسی ربط بدهد. چنین نگاه و تحلیلی اگر از خودِ متن بربیاید هیچ ایرادی ندارد، مشکل اینجاست که حرف های کلیشه ای که درباره سهراب از این زبان و آن زبان نقل شده است، او را به اینجا رسانده و ناچار کرده است که متن را هر جور که شده «عرفانی» ببیند. سپهری اهلِ چه سلوک و چه مراقبه ای بود؟ به حالتِ «ذن» می نشست؟ سجده های طولانی داشت؟

بدی تحلیل هایی که متن را با وابستگی اش به نام شاعر و به شایعه های نادرست یا حتّی خاطراتِ درستی که درباره اش مطرح و مشهور شده است نقد و بررسی می کند در این است که، اگر شخصی متنی را که نوشته ی شاعر دیگری باشد به نام او در اختیار آقای تحلیلگر بگذارد، او باز هم آن نغمه ی آشنایی را که با نامِ آن شاعر عجین شده و در ذهن اش خانه کرده است می نوازد. حتی اگر آن متنِ جعلی دارای شباهت هایی با متونِ آن شاعر باشد، باز هم چنین تحلیلی که وابسته به اطلاعاتِ برون متنی است ناقص و نادرست است. بهتر نیست که در وهله ی نخست، بر اساسِ همان فلسفه ی «هنر برای هنر» که در بخش پیشین از آن سخن گفتم، در نخستین و بهترین گامِ نقد، «ای همه سیماها به خاطر خودِ ای همه سیماها» تحلیل شود؟

در شعر «ای همه سیماها»، چند عبارتِ دیگر که مشابهِ همین عنوانِ شعرند وجود دارد. «ای همه لب ها»، «ای همه هشیاران»، «ای همه کودکی ها» و «ای همه خستگان». تفاوتِ بین شان نشان می دهد که کار بیهوده ای است اگر بخواهیم با آرایه های ادبی معنی شان را بازتر یا بسته تر کنیم؛ به عنوان مثال، «سیماها» و «لب ها» را به افرادی که دارای سیما و لب هستند تعمیم بدهیم و «هشیاران» را به «مغزها» که نماد و سرچشمه ی هشیاری اند برگردانیم. سهراب نمی خواهد با صنایع ادبی صنعت کاری و هنرنمایی کند. وقتی که می گوید «ای همه سیماها»، همینی را که گفته است مد نظر دارد، نه بیشتر و نه کمتر. در «هنر برای هنر» خودِ آرایه های هنری که اجزاء تشکیل دهنده ی اثرند، فرع بر حسّ و معنی و تصویر کلّی اثر قرار می گیرند. به عبارت دیگر، هنرمند نمی خواهد خودی نشان بدهد، بلکه می خواهد اثرش خودش را آن گونه که شایسته ی حرفی که برای گفتن دارد نشان بدهد.

با این که این روزها با اندیشه های فلسفی جدید جور دیگری به زبان و متن نگاه می شود، هنوز هم کم نیستند افرادی که با آگاهی از این تحولاتِ فکری و فلسفیِ جدید، همچنان برای تحلیل متن از همان روش های سنتی استفاده می کنند. شاید حالا با این روشی که این گونه صاحب نظران در پیش گرفته اند، درست تر باشد که مثلی قدیمی را با تغییری به روز شده این طور بخوانیم که:

هر دم از این باغ بری می رسد، کهنه تر از تازه تری می رسد.

کهنگی اش از این است که این روش همان روشِ سنتی تحلیل با رویکردی تاریخی و مبتنی بر شرح حال مؤلف است، و تازگی اش در این است که با حرف های تازه و امروزی آمیخته شده است. متنِ اصلی همچنان فرعِ بر مسائل و رویدادها و خبرهای حاشیه ای قرار می گیرد. هنر وسیله ای برای معرفیِ زمانه و زندگیِ مؤلف و نیز بهانه ای برای آموزشِ علومِ دیگر و رفع نیازهایی تلقی می شود که اصلی تر از خودِ هنر در نظر گرفته می شوند. البته نمی شود گفت که متنِ هنری، به هر شکل ممکن، فقط به این دلیل پدید آمده است که خودی بنمایاند و جز به هنر و زیبایی به چیز دیگری نپردازد؛ امّا، مشکل اینجاست که هر اثری از همان زادروزش کم کم ،و با گذشت زمان زیاد زیاد، از جنبه های غیر هنری اش، مانند امور اجتماعی و سیاسی، فاصله می گیرد و جلوه های هنری اش برجسته تر می شود. افرادی که این آثار را هنوز آثاری تاریخی و جغرافیایی می بینند و نه اثری هنری و کم و بیش مستقل، همچنان روی تجزیه تحلیل نسخه های به جا مانده و کتاب های مورخان و نبش قبرها و کالبدشکافی های شرح حال شناسانه شان پافشاری و گاه دست افشانی می کنند.

با این که هیچ متنی نیست که صد در صد متکی به خود باشد، به نظر می رسد که مطمئن ترین خوانشِ متن آن خوانشی باشد که برای درکِ آن کم ترین ارجاع را به متن ها یا به اصطلاح مدارک و مستنداتِ لرزان و لغزانِ بیرونی داشته باشد. بحث بر سر این نیست که آن روش ها نادرست اند. سنتی خوان ها هنوز پروژه ها و رساله های دانشگاهی شان را پر می کنند از حرف هایی که از بیرونِ آثار هنری به امانت می گیرند. معمولاً، این تحقیق های سنتی خیلی علمی تر از تفسیر و تأویل هایی پنداشته می شود که بر داشته های خودِ متن مبتنی است. بنده نه می خواهم بگویم که این گونه تحلیل ها نادرست است، و نه ادعا می کنم که روشِ تحلیل متن با به کارگیریِ همه ی داشته های خودش و کم ترین استفاده ی اجباری از متن های دیگر همیشه و به ذهن و قلمِ همگان درست پیش می رود، ولی این را می گویم که حرف های هر متنی شنیدنی تر و باورکردنی تر از حرف هایی است که از بیرون به آن اضافه و ضمیمه می شود. به عنوان نمونه، ببینید که دکتر تقی نامداریان در کتاب حنجره ی زخمی جویبار در تحلیلِ شعرهای دفترِ مرگ رنگ چه گفته است و برداشت اش را از نخستین شعرِ این دفتر، یعنی «در قیر شب»، به همه ی اشعار این دفتر تعمیم داده است:

«مرگ رنگ، مرگ نشاط و شادی و امید است. جلوه ی روحیه ی غمناک کسی است که از دامن طبیعتی زیبا و پر از رنگ، سرشار از شادی و فارغ از گرفتاری های زندگی جدا شده و غریب و تنها و سرگردان در هیاهوی ماشینیِ شهری بزرگ یله شده است. از همان اولین شعر مجموعه ی مرگ رنگ فضایی افسرده و تاریک پیداست که شاعر خواهی نخواهی پایش در قیر سیاه و چسبانِ آن گرفتار است و هر نشاطی در آن مرده است.»(ص49)

او در بخشی از تحلیلِ شعر «مرغ معما» نوشته است:

«پیوند این مرغ خاموش با شاعر دورافتاده از زندگی کاشان و کویرِ خفته در کنار آن، و به دامنِ این شهر شلوغ و ماشینیی تهران افتاده، سبب شده که او نیز در انتظار مصاحبت با کسی نباشد. این مرغ مثلِ شاعر است.»(ص50)

جالب است که در هیچ کدام از این دو شعر حرفی از کاشان و تهران و تفاوت هایشان نیست. و آن حرفی که در موردِ «شهرهای گمشده» که در انتهای شعر «مرغ معما» به میان آمده است، ربطی به «کاشان» که شاعر می توانست با خرید بلیطی آن را پیدا کند و به آنجا برگردد ندارد.

ببینید، این گونه خوانش ها و تحقیق ها برای شناخت شرح حالِ مؤلف خوب است و خیلی هم دانشگاهی است، ولی برای درک معنیِ «شهرهای گمشده» در متنی که در آن آمده است، خیلی منحرف کننده است.

به عنوان نمونه ای دیگر، ببینید که محمدحسین شامخی با مروری بر شرح حال سهراب در مقدمه ی کتاب پشت پرچینِ سخن های درشت، جلد اوّل، چه گفته است:

«او سفر را برای ارایه خود نمی رفت بلکه قبل از آن برای یاد گرفتن، تجربه، معرفت و کمال سلوک وجودی دست به هجرت می زد، از ژاپن و هند گرفته تا پاریس و امریکا و از طرف دیگر هر گوشه ای از سرزمین خودش نیز می توانست به تجربه ای برسد به حضورش نایل می آمد از پشت سنگ و کنار شقایق و گلستانه و کمیاب ترین نارون تا مادر و رعنا: «مردمان را دیدم/ شهرها را دیدم/ دشت را، کوه ها را دیدم/ آب را دیدم، خاک را دیدم/ نور و ظلمت را دیدم/ و گیاهان را در نور، و گیاهان را در ظلمت دیدم/ جانورها را...» در عین اینکه هرگز تجربه تنهایی درونی را نیز از دست نمی داد.»(ص11)

آنچه که مهم است و لازم است از آن سخن گفته شود و در این تحلیل نیست، نتیجه ی آن سفرها و نگاه هاست که بایستی در خودِ متن، به نام و نشان، باشد و از آن به طور دقیق استنباط شود. آن نمونه ها و مصرع هایی که از اشعار سهراب در این بخش از معرفیِ زندگی سهراب آمده است، واقعاً حرفی در مورد او و نتیجه ی سفرها و نوع نگاه هایش نمی زند. این که در ژاپن چه چیزی آموخت و از آن چگونه در نقاشی ها و شعرهایش استفاده کرد، حتماً مهم است، به شرطی که بشود نمونه های عینی اش را در نقاشی و شعرش پیدا کرد و توضیح داد. متآسفانه، نقد با رویکردِ تاریخی و متکی بر شرح حالِ مؤلف، با این که به ظاهر آسان می نماید، بسیار دشوار است. یعنی، نمی شود بی پروا، در موردِ شعرِ «فراتر» از دفتر آوار آفتاب، همچون دکتر تقی نامداریان به این نتیجه رسید که:

«شعر «فراتر» انعکاسی شاعرانه از همان حرف هایی است که در ابتدای چاپ اول آوار آفتاب در مقایسه با عرفان شرق و فلسفه ی غرب آمده است. شاعر نماینده ی عرفان شرق است و مخاطبِ او نماینده ی غرب. اینجا(شرق) سخن از آشتی و وحدت میان انسان و طبیعت است و آنجا(غرب) سخن از تضاد و تقابل است و غلبه ی انسان بر طبیعت. شعر در خطاب با غرب شروع می شود که حالا در پی فتح یا شکار ستارگان است، در حالی که شرق آسمان خوشه ی کهکشان را آویخته است تا چشمِ آرزومند آن را بچیند:

می تازی، همزاد عصیان!

به شکار ستاره ها رهسپاری،

دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار.

اینجا که من هستم

آسمان، خوشه ی کهکشام می آویزد.

کو چشمی آرزومند؟

...»(ص103-102)

در واقع، در متنِ این شعر حرفی از این تفاوتِ خاصی که منتقد بین شرق و غرب می بیند نیست. یعنی اگر کسی می خواست متنِ این شعر را بدون آگاهی از نام و نشان و احوال و اندیشه ی شاعرش معنی کند، هرگز به این نتیجه که گوینده، شرقی و نماینده ی عرفان شرق است و مخاطب، غربی و نماینده ی فلسفه ی غرب است نمی رسید. این گونه تآویلِ متن با این که درست است، بسیار متزلزل است. در تآویلِ هرمنوتیکی، هر جمله ای در زمینه اش، و زمینه اش در کلِّ متن، و کلِّ متن با نگاهی به آثار مؤلف و پیشینه اش، و خودِ مؤلف با نگاهی به روزگارش و روزگارش با توجه به کلّ روند تاریخ بررسی و معنی می شود. هر چه از متن دورتر شویم، معنیِ متن از آنچه که خودش نشان می دهد و بیان می کند دورتر می شود، زیرا افق های معناییِ بیشتری در تآویلِ و تفسیرش دخالت می کنند. کسی که تهران امروز را می بیند، نمی تواند حسِّ کسی را که در تهرانِ دهه ی سی زندگی می کرد داشته باشد و از زبان او تهران را معرفی کند و از تفاوتش با کاشانِ آن روز سخن بگوید.

دشواری تحلیل های تاریخ-محور و شرح حال-محور در این است که تحلیل گر بایستی بتواند خود را در آن افق معنایی و تاریخی و در آن موضعی قرار بدهد که مؤلف در آن نشسته بود و داشت از آن زاویه آن مت را با گوشه ی چشمی که به اوضاع زمانه اش داشت تألیف می کرد. اگر این حرف ها که در بیان معنیِ شعر «فراتر» و رابطه ی معنایی اش با عرفان شرق و فلسفه غرب نوشته شده است درست باشد، بایستی گفت که متن آن قدر ناقص و ناتوان است که خودش از پسِ بیانِ حرف های اصلی و کلیدی اش برنیامده است. با این که این گونه تآویل ها بسیار علمی و درست می نماید، به دلیل وابستگی شان به «افق معنایی مفسر» و پیشداوری های او بسیار متزلزل و نشان دهنده ی جا به جایی مفسر با مؤلف است. تآویل کننده در واقع دارد جای مؤلف را می گیرد و به جای او حس می کند و می اندیشد. این بخش از نظر دکتر تقی نامداریان درباره ی سهراب سپهری را بخوانید:

به نظرم سپهری نیز مثل تمام شاعرانی که در قلمرو سرودن شعر وارد می شوند، آگاه یا ناآگاه دچار همان اضطراب تآثیری(Anxiety Influence) است که از شاعران نام آور معاصر در آنها ایجاد می شود و آنان سعی می کنند با تجدّدگرایی(Revisionism) خود را از جاذبه ی اقتدار آنان نجات دهند. این فرآیند که به گفته ی بلوم(H.Bloom) با تآثّر از فروید، نوعی پدرکشی اودیپی است که در شاعران بعدی نسبت به شاعران پیشین پدید می آید و در صورت استعداد شاعر جوان به تجدّدگراییِ موفق می انجامد. احساس شاعر جوان نسبت به شاعران پیشین مشهور تا اندازه ی زیادی اودیپی است.

جدال شاعران جوان علیه شاعران مشهور پیشین، جدال علیه پدر است(یا تآکید بر پدرسالاری، قدرت پدر). درست همان طور که اودیپ ناچار است که پدر را بکشد تا به قدرت برسد، شاعرِ آرزومند نیز تا اندازه ای ناچار است اقتدار شاعران پیشین و به طور طبیعی به خصوص قدرت یک پدرسالاریِ مقتدر پیشین را از میان ببرد. در حالی که به طور همزمان نیرو و اقتدار خودش را جذب می کند و تغییر می دهد. ... با توجه به زندگی و شیوه ی زیست سپهری و در مقایسه ی شعر او با شاعران نام آور عصر مثل نیما، شاملو و اخوان، او راهی را سرانجام می گزیند که به زبان و معنایی متمایز از زبان و معنی شعر آنان می انجامد و به سبب استعداد خود موفق می شود خانه ای در کنار خانه ی آنان بسازد که حتی مجلل تر از خانه ی آنان بشود. (ص41-40)

چنین رویکردی را«کهنه تر از تازه تر» نامیده ام، زیرا روشی سنتی را با حرف و ادعایی به ظاهر علمی درهم آمیخته است. امروز به سختی می توانیم از افق معناییِ سپهری آن متونی را که پیش روی او بود، عینِ او بخوانیم و بفهمیم- چه نوشته و چه نانوشته، از رویدادهای تاریخی گرفته تا متن های مکتوب سیاسی، ادبی ...- حتی گفته ها و نوشته های خودش را. به ناچار، هر کدام، حتی با بیشترین تلاش برای نزدیک کردن خود به افق معنایی سپهری، او و اشعارش و وقایع آن زمانه را از افق معنایی خودمان می بینیم و می فهمیم. امروز، در دنیای مدرن با اندیشه و فلسفه ی پُست مدرنی اش کم تر کسی برای علم با خِردی که خود مدام در معرض دریافت ها و برداشت های اشتباه و ابطال پذیر است تره خُرد می کند، ادعای بلوم که می توان آن را به هر گونه هنر و صنعت و شغلی و هر هنرمند و صنعتگر و شاغلی تعمیم داد جای خود دارد!

اگر خواننده خود را در افق معناییِ اشتباه و نابجایی بگذارد، میزان کژروی اش در درکِ متنِ های زمانه ای که او در آن نبوده و نیست، هر لحظه بیش تر و بیش تر می شود. نه تنها خودِ احمد شاملو و خودِ اخوان ثالث- و حتی خودِ نیما یوشیج که فاصله ی سنّی اش نسبت به این دو از سهراب بیش تر است، نمی توانند پدری برای پسری به اندازه ی او شمرده شوند، بلکه حتی سبک و لحن و زبانِ شاعری شان هم نمی توانست نسبت به همان آثار نخستینِ سهراب فاصله ی پدر و پسری داشته باشد. سهراب متولّد 1307 بود و نخستین مجموعه ی شعرش، «مرگ رنگ»، را در سال 1330 در بیست و سه سالگی منتشر کرد. شاملو متولد 1306 و اخوان متولّد 1304 بود. نخستین آثارِ آن دو نیز دور و برِ همین تاریخ منتشر شده بود.

بایستی پذیرفت که شرح حالِ مؤلفِ هر متنی با این که آمیزه ای از متن های گوناگون، مصاحبه ها و خاطرات و مانند این هاست، خودش متنی است که جای بسی تأویل و تفسیر دارد. همگیِ این تأویل ها و تفسیرها از افق معنایی و زاویه ای انجام می شود که با افق و زاویه ای که خودِ مؤلف و معاصرانش از آن اوضاع زمانه و موضوع بحث شان را می دیدند متفاوت است. چه اصراری است که از زاویه ی بسته ی خودمان، به عنوان تحلیل گرهای شرح حالِ مؤلف، او و متن اش و حتی معاصرانش را با قیافه ای حق به جانب جوری معنی و معرفی کنیم انگار که دانای کل هستیم؟ پیش از این اشاره ی کوچکی به مقاله ی «جعبه ی سیاه شریعتی» که به بحثی کهنه ی همکاری او با ساواک پرداخته است داشته ام. جالب است که سوسن شریعتی، یکی از دخترانِ دکتر،چندین صفحه مطلب نوشته است تا از پدرش دفاع کند. بوده اند کسانی که پیش از او دفاعیه های برای تبرئه ی دکتر نوشته اند، ولی، آیا فایده ای هم داشته است؟ از سوی دیگر، آیا تلاش آن کسانی که دکتر شریعتی را متهم به همکاری با ساواک کرده اند، توانسته است که دکتر و افکارش و کتاب هایش را از ذهن و از کتابخانه ی مردم حذف کند؟ این که کسی می آید و سعی می کند با مقاله ای آن تهمت قدیمی را تکرار و به خیال خودش تازه کند، نشان می دهد که آثار و افکار دکتر دارد کار خودش را ورای این نبش قبرها انجام می دهد. این که کسی، چه از بستگان و چه از پیروان دکتر، سعی می کند دوباره نقشِ وکیل مدافع او را بازی کند و دوباره او را از آن تهمت ها تبرئه کند، ثابت می کند که آن دفاعیه های پیشین نیز نتوانسته اند همه را قانع کنند. در حالی که این دو گروه با کاغذهایی که به عنوان سند در دست دارند به جان هم افتاده اند، هر یک از نوشته های اسلامیات، اجتماعیات و کویریاتِ دکتر علی شریعتی به صورت متن های مستقل و حتی همگی با هم به عنوانِ متنی که می تواند رویکردهای اسلامی، اجتماعی و عاطفی و ادبی او را معرفی کند دارد کار خودش را می کند. نگرانیِ مخالفان دکتر از همین واقعیت است، و تلاش شان برای تکرار آن چیزهایی که به شرح حال و زندگی شخصی و شغلی و سیاسی اش منگنه کرده اند برای کاستنِ اثرگذاری روزافزون آن متن هایی است که مستقل از زندگی نامه اش دارند کار خودشان را می کنند. توصیه ی بنده به هر دو گروه این است که برای تحلیل این متن هایی که مستقل از متن ها ی زندگی نامه نویسان و متن های تاریخ نگاران حرف های خودشان را می زنند، تا آنجا که آین متن های اصلی آن ها را با خود نگه می دارند، آز آن ها دور نشوند. به چیزهایی که از متن اصلی و موضوع اصلی پرت است نپردازند. مگر می شود از دیدِ خود با آگاهی و دانشی کم که نتیجه ی طبیعی داشتنِ شخصیّتی متفاوت و نیز قرار گرفتن در زمان و مکانی بسیار متفاوت است با یقین درباره ی گفتار و کردار و پندارِ کسانی نظر داد که از افق معناییِ دیگری به پدیده های پیرامون شان نگاه می کردند؟ امروز دیگر «شریعتی» متنی شده است که مستقل از متن هایی که با زمزمه و پچ پچ در باره ی زندگی اش نوشته می شود، دارد اندیشه ی مذهبی و سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی و هنری اش را فریاد می زند. متآسفانه روش کار کسانی که نسبت به متنِ زندگیِ مؤلف ها با حساسیّتی ورای درک متنِ آثارشان و تآثیرِ این متن ها کار می کنند، بسیار شبیه کارِ بازجوانِ ساواک است، منتها، این ها از کتاب ها و مقاله ها پس و جو می کنند و با زودباوری خیلی زود متهم هایشان را محکوم و خود و اطرافیان شان را شکنجه می کنند. اغلب در نزد کسانی که با متن ها برخوردی متفاوت دارند، کاری پیش نمی برند. امروز اگر فردی بیاید و متنی درباره ی متنِ زندگی یک شخصیّت مذهبی، به عنوان مثال در مورد چند همسری اش، بنویسد و بخواهد از زاویه دیدِ خودش، روش زندگیِ او را که به زمان و مکان و فرهنگِ دیگری وابسته بود زیر سؤال ببرد و از این طریق بخواهد از تأثیر متنی که اندیشه و افکار آن شخصیّت را به نسل های بعدی منتقل می کند بکاهد، وقت خودش را تلف می کند. آن کسی هم که سعی می کند از رفتارِ آن شخصیّت مذهبی مورد علاقه اش، بدون این که درک درست و دقیق و مطمئنی، از افق زمانی و مکانی و معنایی اش داشته باشد، با توجیحات و بهانه هایی که برای خودش معنی دار است، دفاع کند، بهتر است وقتش را صرف خوانش و درک آن متنی بکند که مستقل از جنبه های شخصی تر و خصوصی ترِ زندگیِ آن شخصیّت دارد کار خودش را می کند. تجربه ثابت کرده است که پیروان هیچ دینی با دو سه ی جمله ی توهین آمیزی که درباره ی پیامبرشان نوشته شده است، دست از دین شان برنداشته اند. دلیل اصلی اش این است که آن دین حالا دیگر با متنی مستقل از آن دو سه جمله ی بی ربط دارد حرف هایش را به گوش و قلب های مخاطبانش می خواند.

در مورد شاعران و نویسندگان نیز همین را می شود گفت. آن فضولی که با خواندنِ «رفتم، رفتم تا زن/ تا چراغ لذّت» در شعر سهراب سپهری در پی این است که از روی خاطرات او و از مصاحبه های دیگران بفهمد که آن زن، به نام و به نشان، چه کسی بوده است، کارش نقدِ متنِ شعر «صدای پای آب» نیست، بلکه تجسسی بی ربط در متنِ زندگیِ کسی است که در متنِ شعرش جور دیگری زندگی می کرده است. ظاهرِ مشابه این زندگی ها چندان کمکی به درک معنی و کارکردِ متفاوت شان نمی کند.

ادامه دارد

اندیشه های سهراب سپهری جوان در چهار کتاب اوّل (66) آوار آفتاب: ای همه سیماها-3

اندیشه های سهراب سپهری جوان در چهار کتاب اوّل (66) آوار آفتاب: ای همه سیماها-3

از حرف هایی که در مورد سهراب سپهری زده شده است، یکی این است که او مکتبِ «هنر برای هنر» را دنبال می کرد. دکتر حبیب الله صناعتی، در کتاب دوستانی بهتر از آب روان، نامه ای به تاریخ 12/05/1327 از سهراب منتشر کرده است که در آن سهراب گفته است:

وقتی عبارت «هنر برای هنر» را به خود تلقین کردیم باید تعصب و کهنه پرستی را از خود دور کنیم. مثلاً نباید بگوییم چون اجتماع امروزی نقاشی به سبک کلاسیک را می پسندد ما هم باید پیرو مکتب کلاسیک باشیم و در این زمینه تعصب به خرج بدهیم یا چون شعر کلاسیک و رمانتیک هر دو به ذوق مردم عادی نزدیک تر است باید غزل سرایی را پیشه خود سازیم. هنرمند باید از آزادی کامل برخوردار باشد. من همانطور که می دانی به سبک کلاسیک دلبستگی داشتم، اما امروز بیشتر به مکتب امپرسیونیسم علاقه نشان می دهم و سعی می کنم از کلاسیک دور شوم. اگر چه با مخالفت رفقای هنرمند خود برخورده ام، اما حاضر نیستم به خاطر کسی در راهی برخلاف میل خودم قدم بگذارم. به علاوه حس می کنم مخالفت آنان به علت عدم آشنایی با آثار نقاشان بزرگ و مکاتب جدید نقاشی است. در شعر هم مکتب تازه ای را پیروی می کنم زیرا عقیده دارم، شعر رمانتیک به درد امروز نمی خورد.

شعرای سالخورده ی انجمن ادبی ما که به هر فکر تازه با نظر تمسخر می نگرند خیلی نادانند؛ اینان خیال می کنند تا دنیا باقی است باید با همان سبک های کهنه که امروز تهوع آور شده است، شعر گفت. اینان مفهوم شعر را نمی دانند و فقط خود را اسیر قافیه و صنایع بیهوده و ناروای شعری می کنند.(ص46-45)

تلقیِ سهراب از «هنر برای هنر» را می شود از همین نوشته ی کوتاه دریافت. گویا تعریفی که او از «هنر برای هنر» دارد، با علاقه اش به مکتب امپرسیونیسم منافاتی ندارد. یکباره، «هنر برای یک مکتب» جای «هنر برای هنر» را می گیرد؛ هر چند که، عبارتِ «هنر برای هنر» برخلافِ تعریفِ ساده اش که به ظاهر دستِ مؤلف را تنگ می کند که نتواند به چیزی جز هنر بپردازد، قلمروی بسیار گسترده ای دارد که می گذارد هنرمند با گشاده دستی درباره ی هر چه که می خواهد هنرنمایی بکند- درباره ی گُل و گیاه و جانور و بی جان، از در و دیوار گرفته تا دد و دندان، خلاصه در وصف هر چه که می خواهد، بدون این که هدفی جز وصفِ هنرمندانه ی آن موضوع مورد نظرش باشد، تا می تواند از خودش هنر بریزد. اینگونه به نظر می رسد که اشعاری از این دست به ناچار عاری از گرایش های عادیِ رایج در بین پیروان مکتب های دیگر و دور از آن طعم و بو و رنگی است که روی سفره ای دیگر جز بساطِ «هنر برای هنر» می توان یافت؛ در صورتی که، با استدلال و در عمل، هنگام بررسیِ هر متنی که با چنین آرمانی آفریده شده است، می توان نشان داد که رگه هایی از گرایش های سیاسی و فرهنگی و دینی و اجتماعی و گروهی و مانند این ها در آن وجود دارد که ساحتِ ظریف و حساس «هنر برای هنر» را آلوده می کند و بعید نیست گروهی با حسّی مشترک به دور آن جمع شوند و باعث شوند که چینی نازک تنهایی اش ترک بردارد.

عقل و تجربه می گوید که هنر نمی تواند تنها و تنها برای هنر باشد و فقط و فقط خودش را، یا به تعبیری و با تعریفی، صرفاً زیبایی و سرگرمی را تحویل مخاطبانش بدهد. واقعیت این است که، من استادی دیدم، که نمی خواست هنر و تحلیل و تدریس اش، به گرایش های، این وری یا آن وری، گیره شود، لیک، در پیِ یک فقره کارتِ گرین، یا همان گرین کارد، از خودش حرف سیاسی می بافت، و چه خالی می بست!

در واقع، مکتبِ «هنر برای هنر» در دستِ بعضی ها حکمِ کبریتِ بی خطر را دارد. آنها تا زمانی از آن پیروی می کنند که باعث نشود دست شان اوف شود! امّا، چون آتش زنه ی اصلی را مخاطبِ هنر در اختیار دارد، بعید نیست با همان جرقه ی کوچکِ آن اثرِ بی خطر تا حدِّ جزغاله شدن هم بسوزند. بنابراین، ادعای هنرمندی که می پندارد، هنرش حرفی نمی زند که به زمین و زمان بربخورد، پذیرفتنی نیست، زیرا او نمی تواند از مخاطب های اثرش انتظار داشته باشد که از آن فقط آنچه را که او می خواهد و می پسندد، یعنی فقط هنرش را، بگیرند. او نمی تواند انتظار داشته باشد که دیگران گرایش هایش به طبیعت و اخلاق و اجتماع و انزوا و بودا و موضوعات و مقاصدی مانند این ها را که در اثرش بازتابی دارد نبینند، و فقط و فقط هنرش را، که به خیالش، عاری از این حرف ها و معانی است، ببینند. اصلاً، او که ناچار است از واژه و رنگ و مصالحِ آشنای دیگران برای ساختِ اثرش استفاده کند، دیگر اختیار خودش هم به طور کامل به دست خودش نیست، چه برسد به اختیار مخاطب هایش. درست است که هنرمند و مخاطبش هر کدام پیش زمینه هایی دارند که در خلق و خوانشِ اثر بی تآثیر نیست، ولی متن با توان و ظرفیتی که دارد، می تواند به هر کدامشان به نحوی دهن کجی کند. هنر با همان نخستین واژه و رنگ و ضربه ای که آغاز می شود، دارای محتوایی می شود که آن را، بسته به برداشت ها و دریافت های مخاطبان، مستعدِ تأویل های گوناگون، و گاه ضدّ و نقیض، می کند. ادعای «هنر برای هنر» در این حالتِ کلّی اش بی معنی است. هنر از هیچ و در خلاء ساخته نمی شود که بشود گفت: « اثر هنری از هیچ و برای هیچ» به وجود آمده است. «هنر برای هنر» معادلِ «هنر از هیچ و برای هیچ» است. اثر هنری، خواهی نخواهی، برای یک چیزی هست، چه آن چیز باارزش باشد یا نباشد، بحث انگیز باشد یا نباشد، آن اثر هنری نمی تواند فقط هنرش را به دیگران منتقل کند. چون دارد با ابزاری حرف می زند که چه هنرمند بخواهد و چه نخواهد برای آن حرف در می آورند. پس، «هنر برای هنر» با چه معنی ای پذیرفتنی تر است؟

بد نیست برای درک سیاستِ «هنر برای هنر» سخنِ اشتفان کورنر را که رضا سیّدحسینی در جلد نخست مکتب های ادبی، در فصل «هنر برای هنر و مکتب پارناس» آورده است با هم مرور کنیم:

نخستین تعریف جزئی کانت از زیبایی- به معنای غائیّتِ بدون غایت- به طور طبیعی در منظومه ی فلسفی او جا می افتد و مبین چیزی است که بسیاری از هنرمندان آفریننده کوشیده اند با عباراتی غیرفنّی- و بنابراین مبهم- در توصیف کارهای هنری بگویند. بهترین نمونه، سخنان اقای ای. ام. فورستر- است که درباره ی [نمایشنامه ی] مکبث چنین می نویسد: «عرض کنم، این نمایشنامه دارای چند جنبه است- آموزنده است و به ما چیزهایی درباره ی اسکاتلند به طوری که در داستان ها آمده است و چیزهایی درباره ی انگلستان در آن دوره و بسیاری چیزها درباره ی طبع بشر و خطراتی که با آن روبه روست، یاد می دهد. می توانیم در سوابق تاریخی آن مطالعه کنیم یا ببینیم پرداخت آن از لحاظ نمایشنامه نویسی چیست و از حسن تعبیر و موسیقی الفاظ در آن لدّت ببریم. تمام اینها به جای خود درست. ولی مکبث گذشته از اینها هم، برای خودش دنیائی است که به دست شکسپیر آفریده شده و وجودش مرهون زبان شاعرانه ی خاصی است که در آن به کار رفته است. از این نظر، مکبث به خاطر خودِ مکبث است و غرض من از عبارت «هنر برای هنر» همین است. کار هنری- صرف نظر از هر چیز دیگری که ممکن است باشد- وجودی است وافی به نفس و کامل که با دمی که آفریننده اش در آن دمیده، به خودی خود زنده است. از نظم درونی و ذاتی برخوردار است و ممکن است صورت برونی نیز داشته باشد. این طور است که شناختن اش میسر می شود.(ص 481-480)

این تحلیل و تعریفی که از «هنر برای هنر» آورده شده است، به ما می گوید که هنر هر اثری در این است که با آنچه که خودش مناسب می بیند تناسب داشته باشد، نه با آنچه که مقتضیّات بیرونی و سیاست ها و سلیقه های مورد پسند دیگران به آن دیکته می کنند. بگذارید با بحثی کوتاه روی یکی دو موضوع از دو فیلمی که هر کدام نماینده ی برداشت و انتظار متفاوتی از هنر است، این نکته را روشن تر کنم.

فیلمِ «کاناپه»، ساخته ی کیانوش عیاری، حرفی برای گفتن دارد، و چون انتقالِ آن حرف برایش مهم است، نه از سیاست های ممیزیِ ارشاد پیروی می کند، و نه از سلیقه های بی ربطِ بازاری. این اثر نمی خواهد سرِ مردم را با چیزی گرم کند که به آن حرفِ مهم لطمه می زند، بلکه می خواهد سرِ آن ها را با واقع گراییِ دقیق تر داغ کند. به همین دلیل، حجابِ شخصیّت های زن در این اثر به گونه ای است که در خانه، در نزد پدر و همسر بدون روسری، و در حضور فردی نامحرم با روسری است، و در بیرون از خانه نیز با پوششی است که همه ی بانوان دارند. کیانوش عیاری می دانست که نمی تواند برای این گونه واقع گرایی که هنرش و داستانش به او دیکته می کند، مجوزی برای پخشِ اثرش بگیرد. ترجیح داد هنرش ضرر نکند، با این که می دانست خودش ضرر می کند.

برعکس، سازنده ی مجموعه ی «تاسیان» کم تر به فکر حرفِ سیاسی و عاطفی ای که می خواست بزند بود. هم می خواست آنچه را که خودش واقعیت می پنداشت نشان بدهد، هم به فکر جلبِ مخاطبان بیشتر و پرباریِ کیسه اش بود. او حجابِ نصفه و نیمه ای روی شخصیّت های زن کشید تا مشکلی برای گرفتن مجوز نداشته باشد، زیرا چند مجموعه ی نمایش خانگی دیگر با چنین حجاب هایی مجوز گرفته بودند. در صورتی که، اگر می خواست واقع گرایانه به پوششِ بانوان در پیش از انقلاب اسلامی بپردازد، می بایست آن کلاه های عجیب و غریبی را که در خیابان روی سرشان می گذاشتند و آن حوله های حمام را که در خانه محض احتیاط روی سرشان بود، کاملاً حذف می کرد. امّا، در آن صورت، از مجوز پخش خبری نبود و سرمایه اش با پخش اثر از سوی شبکه های آن سوی آب دیرتر بازمی گشت و کم تر زیاد می شد. کارگردانِ این اثر چنین می پنداشت که نمایشِ عرق خوری و مست کردنِ مردها آن مشکلی را که نمایشِ زن های بی حجاب ایجاد می کند ندارد، بنابراین، بی پروا و بدون توجه به این که حرف های سیاسی و اجتماعی و عاطفیِ مهم تری برای گفتن دارد، وقت و سرمایه اش را صرفِ صحنه هایی کرد که اگر از دانشِ هنری اش کسب تکلیف می کرد، می توانست بدون دردسر همه را، یعنی حرف و هنر و حتی هوس اش را با تناسبی هنرمندانه، با هم داشته باشد. چگونه؟ آن آن دو دوستی که در کافه نشسته بودند و داشتند عرق می خوردند و مست می کردند، می توانستند در خیابان مستی شان را نشان بدهند و بدون بطری و استکان عرق خوری خیلی هنرمندانه درباره ی خوشگذرانی شان صحبت کنند. اگر به عیاشی با زن های فاسد هم رفته بودند، کافی بود فقط درباره اش حرف بزنند. کارگردانی که می داند نمی تواند این عیّاشیِ نوع دوم را نمایش بدهد، چرا خودش و اثرش و آن حرف مهم را ضایع می کند و آن تفریحِ به ظاهر مجاز را نمایش می دهد. آن حرفِ مهم نبایستی در سایه ی چیزهای بی اهمیّت تر گم شود و ناگفته بماند. عدم تناسب یعنی بی هنری. «هنر برای هنر» یعنی کشفِ تناسبی که حرف های مهم را به صورت حرفه ای به مخاطبان منتقل می کند. کسی که خاطراتِ بازجویی ساواک از محمدرضا شریفی نیا را در دهان شخصیتی می گذارد که با هیچ چیزش در این اثر جور در نمی آید، به نظر می رسد بعضی از مطالب و صحنه ها را برای سرگرمی خودش و دلخوشیِ دیگران در آن جا داده است. آن شخصیّتی که در این اثر دربازجویی ساواک ادعا می کند که فهرست کتاب هایی که مطالعه کرده است، چندین صفحه است، با چه عقل و سوادی فکر می کند که اگر مأمور ساواک شود، سرانجام به جایی می رسد که آن کارخانه دارِ سرمایه دار دخترش را به او می دهد؟

این روزها خیلی از تهیه کنندگان و کارگردان های آثار هنری متوجه شده اند که پول و شهرت در ساختِ مجموعه ها یا همان سریال های نمایش خانگی است. کسی که الگویش بهرام بیضایی است، چرا سعی نمی کند آن حرفِ مهمِ سیاسی یا اجتماعی یا عاطفی یا هرچه را، در یکی دو ساعت، خیلی جمع و جور و هنرمندانه به مردم منتقل کند؟ بهرام بیضایی، داریوش مهرجویی یا عباس کیارستمی، کدامیک از این ها مجموعه ساز بود؟ حرفِ مهمِّ هنرمند نبایستی در لابه لای حرّافی های بیخودِ شخصیّت ها گم شود. هنرمندی که هیچ مصلحتی غیر از آنچه را که مصلحتِ هنری اثرش است نمی پذیرد، حرف و هنرش را با هم یکی می کند. «هنر برای هنر» یعنی چنین تلقی و توقعی از هنر.

ادامه دارد

اندیشه های سهراب سپهری جوان در چهار کتاب اوّل (66) آوار آفتاب: ای همه سیماها-2

اندیشه های سهراب سپهری جوان در چهار کتاب اوّل (66) آوار آفتاب: ای همه سیماها-2

همیشه حرف هایی هست که آدم نمی داند از کجا شروع کند، زیرا از هر جا که وارد بحث شود، همیشه افرادی هستند که اصل مطلب را نمی گیرند و همچنان به همان فروع و حواشی می چسبند و ول کن تعصب های عادی و سنتی شان نیستند. امّا، چاره ای نیست، بالاخره هر حرفی را باید از جایی شروع کرد. چه طور است ما با هم از اینجا شروع کنم:

با جست و جویی ساده و سریع در فضای مجازی به جعلیّات یا اشعار تقلبی ای برمی خورید که به سهراب نسبت داده شده است. اثبات درستی یا نادرستی این انتساب ها چندان دشوار نیست. هشت کتاب از کوچک ترین مجموعه شعرهای ادبیات فارسی است و خیلی زود می شود ثابت کرد که تمام یا بخشی از شعری که به نام او جا زده شده است، از او نیست. اگر سهراب مثنویِ چند منی یا دیوانِ چند هزار صفحه ای با روایت ها و نسخه های جور واجور می داشت، تشخیص نسخه ی اصلی از نمونه ی تقلبی بسیار سخت تر از این می بود. حتی به یاریِ نرم افزارها نیز نمی شد خیلی دل بست و اعتماد کرد. با همه ی این ها و با فرض بر این که محققِ نسخه خوانِ وسواسی تأیید کند که فلان شعر، واژه به واژه اش، از سهراب است، او سرانجام چه نسخه ای می تواند برای خواننده های آن شعرِ بِکر بپیچد تا خیال شان راحت شود که خوانش و درک شان از آن درست بوده است؟

اثبات درستی و نادرستی نسخه ها بیشتر نقل محفل ادیبان و در کلاس استادانی است که هر اثری را با نام و شرح حال شاعرش می خوانند و می فهمند. هر اثری برای این خواننده های حرفه ای و دانشگاهی نسخه ی المثنیِ شناسنامه ی مؤلف اش است که با اصل برابری می کند و به همان اندازه معتبر است.

اگر این شروع به شما نچسبید، بهتر است از جای دیگری شروع کنم!

چند سال پیش، دانشجویی به من گفت که بعضی از استادان ادبیات گاهی در چیزهایی که در مورد تاریخ ادبیات و زندگی و آثار بزرگان از حافظه نقل می کنند دچار اشتباه می شوند. بنده که همیشه چنین ایرادهایی را با آگاهی از این که خودم هم در کارهایم بی اشتباه نبوده ام و نیستم، اوّل از همه به خودم می گیرم، به دفاع از همه ی معلم های خطاکار، ابتدا لوله ی توپ را به سمتِ او گرفتم و گفتم که خودِ جنابش هم پس از پاس کردنِ این واحدهای «فست فودی»، تا چند سال دیگر به احتمالِ زیاد یکی از همین استادهای ادبیات می شود. آیا به خیالِ مبارکش رسیده است که تمام این کتاب های تاریخ ادبیات و دواوینِ شاعران را از بر خواهد بود؟ به فرض این که از پسِ این امر محال بربیاید، این تسلط تا چه اندازه به او اطمینان می بخشد که متن مورد مطالعه اش را دارد درست می خواند و درست می فهمد و درست نقد می کند؟ در ادامه به او گفتم که از کجا معلوم که لا به لای آن حرف های به ظاهر درستی که از بر کرده است، انبوهی از حرف های نادرست بوده باشد که او به صورت فله ای به خاطر سپرده است و طوطی وار بازگویی شان می کند! به فرض مثال، او برخلافِ استاد کزازی آن افسانه هایی را که در مورد زندگی حکیم ابوالقاسم فردوسی خوانده است، از قصصِ وحیِ منزل تلقی کند، آیا گمان می کند این شرح حالِ به پندارِ او صد در صد درست به او کمک می کند که شاهنامه را به درستی بخواند و به درستی تجزیه و تحلیل کند؟ واقعیت این است که اگر کسی بیاید و ثابت کند که همه یا بخشی از شاهنامه نوشته ی فردوسی نیست، باز هم تآثیری روی خوانش و دریافت و برداشت خواننده ی بی غرض ندارد. این گونه بحث ها و تحقیق های تاریخی در جای خودش باارزش است، اگر نبود که خیلی از رساله های تحصیلات تکمیلی در دانشگاه ها بایستی از دم رد می شد. امّا، بینی و بین الله، اگر از همین استادان ادبیات، آزمونی از تاریخ ادبیات گرفته شود، فکر می کنید، چند نفرشان و با چه نمره هایی قبول می شوند؟ اصولاً، درس تاریخ ادبیات در دانشگاه ها درسی «استاد ضایع کُن» است. خیلی ها از تدریس اش طفره می روند. نمره ای که دانشحویان به این استادان می دهند، نشان می دهد که نبایستی روی پایداری «حفظی جات»ی از این دست و نیز روی ارزش همیشگی و همه جایی شان پافشاری کرد.

اگر از این شروع هم خوشتان نیامد، بگذارید از جای دیگری شروع کنم. از جایی که همه ی این ها را با خودش آغاز می کند و پیش می برد.

تقریباً چهار قرن ونیم پیش، فرانسیس بیکن (1626-1561 میلادی) در رساله ی فلسفی ارغنون جدید از چهار بُتی نام برد که بر ادراک بشری فرمانروایی می کند. نخستین اش به طبیعتِ آدمی برمی گردد. او می گوید این ادعا که حواس آدمی مقیاس همه ی چیزهاست نادرست است، زیرا ادراک آدمی مانند آیینه ی کاذبی است که اشعه را نامرتب می گیرد و با مخلوط کردنِ طبیعت خویش، آن تصاویر را آشفته و بیرنگ نشان می دهد.

فرانسیس بیکن دسته ی دوم از بُت ها را «بُت های غار» می نامد و می گوید:

هر انسانی در خویشتن غار یا مغاکی دارد که نور روشن طبیعت را تاریک و بیرنگ می سازد، و این انکسار یا تیرگی، یا به خاطر طبیعت خاص فرد است و یا تربیت و تعلیم دیگران و شاید هم به خاطر مطالعه ی کتب یا تلقین پذیری از افرادی است که مورد احترام و یا ستایش اوست و یا اختلاف نظر و سلیقه است که این بازتاب ها در هر ذهنی، مثلاً ذهن افراد گیج یا پریشان حواس یا اذهان پاک و مستعد نسبت به دیگری تفاوت می کند.

او می گوید:

امّا بت های سوم هستند که در اثر آمیزش و اتفاق انسان ها با هم بوجود می آیند و من نام آنها را «بت های بازار» نهاده ام و دلیل انتخاب این نام داد و ستد و مراوده ی انسان ها با هم از طریق زبان است. به عقیده ی من آدم ها از راه مکالمه است که با هم می آمیزند و کلمات بسته به میزان فهم مردم عوام تحمیل می شوند....

آخرین بُت، بُت نمایشی است. این نوع بُت ها از طریق اصول و عقاِد فلاسفه به ذهن انسان ها ره می یابند و در آنجا متمکن می شوند. گاهی هم این مهاجرت فکر به مغز آدمی از راه قوانین غلط استدلال است. من به این ها عنوانِ بُت نمایشی داده ام زیرا به قضاوت من، بسیاری از سیستم های فکریِ به ما رسیده، نمایشنامه های چند پرده ای است که متفکری بنا به ذوق و میل شخصی، ساخته و پرداخته های غلط ذهنی خود را برابر ما آراسته و به ما تحمیل کرده است. منظور مورد نظر من تنها سیستمهای متداول نیست و یا منظورم شیوه هایی نیست که از عهد باستان به صورت میراث برای ما باقی مانده، بلکه مقصودم نمایشنامه هایی است که همین امروز هم ساخته و پرداخته می شوند و در اختیار ما قرار می گیرند و همچنان مطالب بی اساس و بنیان و اشتباه است. این سخن من شامل بسیاری از اصول و مبانی علم نیز هست که حکم سنت را پیدا کرده اند و بر ما از گذشتگان تحمیل شده و یا از معاصران تحمیل می شود و بی چون و چرا می پذیریم زیرا جهل ما آنها را پذیرفته است.(برگرفته از کتاب سیری در بزرگترین کتاب های جهان، جلد چهارم،ص 35-34)

امروز، از نوع نگاه و نوشته ی خیلی ها می شود حس کرد که ما نه تنها از اندیشه ی زمانه ی خودمان، که از آنچه که یافته های بیش از چهار قرن پیش است بسیار دور و پرت افتاده ایم. می شود سر در کتاب ها و مقالات تاریخی و شرح حال نامه ها فرو برد و از «نبرد کتاب ها و مقاله ها» سرافراز بیرون آمد و «جعبه ی سیاه شریعتی» را فتح کرد (به فارسی یعنی «باز کرد») و به این افتخار نائل شد که چیزی از گذشته بر ما معلوم شده است که بر هیچ کس دیگری با این یقینی که مو لای درزش نمی رود معلوم نشده بود. می شود با روخوانیِ چند کتاب و مقاله «فدائیان جهل» را چه در امریکای لاتین و چه در ایران پیدا کرد و از کشف خود خوشنود شد و آن را همه جا جار زد؛ امّا، همچنان دور از یافته های زمانه ی خود، و حتی دور از اندیشه ای که چند سده پیش برای فرانسیس بیکن ها جا افتاده بود، به شیوه ای بسیار سنتی و روزنامه نگارانه برای خود و گرایش های خود بازارگرمی کرد. مشکل اصلی گرایش هاست نه مطالعات و پژوهش ها. جهت دهی ویژه به خبرهایی است که به خودی خود بی جهت اند و در نتیجه، اعتبارشان همواره مورد تردید است.

امروز، بحث بر سر این است که بر اساس هیچ نوشته ای، به ویژه آنهایی که به زمان های گذشته برمی گردد، نمی شود به معنی و برداشت درستی که جای تردید نداشته باشد رسید، زیرا خواننده ی امروزی در افقِ معناییِ دیگری نسبت به شخصیّت هایی که در موردشان دارد نظر می دهد قرار دارد. این نه تنها در مورد کسانی که در دوره و زمانه ای پس از آن شخصیّت ها زاده شده اند و زیسته اند و اکنون درباره شان نظر می دهند صادق است، بلکه حتی در مورد کسانی که واقعاً مانند بسیاری دیگر، با توجه به جبرهای موجود، به اصطلاح نه در باغ بوده اند و نه می توانند و نه می توانستند باشند و تقصیر خودشان نیست، صادق است. تنها عیب شان در این گونه جبهه گیری هایشان است که با چاشنیِ قیافه ی حق به جانب گرفتن غلیظ شده است. امروز، خیلی ها دم از مدرن و پست مدرن می زنند، در حالی که هنوز همچون الگوهای فقیدشان برای نقدِ متن به همان روش های سنتیِ نخ نما، مانند توسل به شرح حال مؤلف، دخیل می بندند. با این که کمتر چیزی و شخصی است که بتوان در مورد زندگی و کردار و پندار و گفتارش به یقین نظر دارد، اینان در مورد هر چیزی با پافشاری اظهار نظر می کنند. با این که بایستی همواره یک جایی برای انتقاد از خود در گفته ها و نوشته های خود بگذارند، جوری نظر می دهند انگار که برداشت هایشان هیچ جای حرف و امّا و اگری ندارد. اغلب ناخواسته و ناآگاهانه از خود بُتی می سازند، در حالی که می دانند، پس از فرایندِ نقد، هیچ بُتی نمی تواند آن قداستِ پیش از انتقاد را داشته باشد مگر این که به طرز خداگونه ای همواره در نزد خداباورها ساحت اش انتقادناپذیر باقی بماند.

می بینید که چیزهایی و حرف هایی مهم تر از شعر سهراب و شعر فروغ و شعر ... در زندگی مان هست. بحث در موردِ شعر، چه به طور کلّی و چه با موشکافیِ جزء به جزءِ اشعارِ این شاعران یا دیگران، بهانه ای بیش نیست. بهانه ای برای پرداختن به فلسفه و هنرِ اندیشیدن و اندیشه های برتر و نجاتبخش. بارها ناچار شده ام بهانه ها را کنار بگذارم و بگویم که هدفِ اصلی ام از خوانش و نقدِ این متن های کوچک چه بوده است، ولی باز هم خیلی ها هدف اصلی شان همان لذّتِ سرگرمی گونه ی آنی شان است و در پیِ آن آنِ اصلی نیستند. آن «آن» چیست؟ یکی اش همانی است که در انتهای نمایشنامه ی دشمنِ مردم اثر هنریک ایبسن از زبان دکتر استاکمن بیان شده است. دکتر که می پنداشت آنچه سلامت مردم را تهدید می کند آبِ آلوده است، پس از مخالفت های سودجویانه ی شهردار و اعضای انجمن شهر و مردمی که به تحریک آن ها او را دشمنِ خود می دانستند و نمی خواستند عامل بیماری زا، ولی سودآور، را از بین ببرند، می گوید که پس از کشفِ علّت بیماریِ جسمانیِ مردم شهر، اکنون وجود بیماریِ مهم تری را در میان مردم و مسئولین کشف کرده است. اکنون می داند که تا بر آن بیماریِ مهم ترغلبه نکنند، پیشگیریِ بیماری های جزئی تر امکان پذیر نخواهد بود. آن بیماری ای که اگر مداوا نشود، سرانجام، کلِّ جامعه را نابود می کند، چیزی جز دروغگویی نیست. متنی که اکنون دکتر استاکمن پیش روی خود می بیند، بسیار گسترده تر از آن استخر آب آلوده است. او مانند فرانسیس بیکن نگرانِ آلودگیِ ذهن های مردم است. این که ذهن کسی با تعصب های خامی در مورد شاعری همچون سهراب یا فروغ آلوده است، فقط به این دلیل مهم است که این تعصبِ ناشیانه ناشی از آلودگیِ جدّی ای است که اثرش را در زندگی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی مان در تصمیم گیری ها و اقداماتِ عملیِ مهم تری نشان می دهد. ما قرار نیست در متنِ سهراب بمانیم.

ادامه دارد