مادر: زنده اش برکت، مرده اش برکت(1)

مادر: زنده اش برکت، مرده اش برکت(1)

 

مادرِ بیمار و ناتوان، از محبتِ مادرانه اش است که فکر می کند که زنده اش بلا است و مرده اش هم بلا!

شهریار در شعر «ای وای مادرم» چه خوب نشان داده است که مادر زنده اش برکت است و مرده اش هم برکت.

 

آهسته باز از بغل پله ها گذشت

در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

اما گرفته دور و برش هاله ای سیاه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

 

در زندگی ما همه جا وول می خورد

هر کنج خانه صحنه ای از داستان اوست

در ختم خویش هم به سر کار خویش بود

بیچاره مادرم.

 

مادر موجود بد پیله ای است، این هم از محبت اش است! دوستی می گفت با این که مادرم می داند که من پزشک هستم، هر وقت می روم پیش اش، تا با همان نظر اوّل می فهمد که حالم چندان خوش نیست، درجا یک عالمه نسخه برایم می پیچد.

در عوض، وقتی خودش مریض است، نمی خواهد دست و پا گیر باشد، از این که زنده اش بلا باشد، خجالت می کشد. نمی خواهد با دردسر بمیرد مبادا مرده اش بلای جان دیگران بشود. خیلی سخت می شود به او قبولاند که، به خدا، زنده ات برکت است، مرده ات... اصلاً حرف اش را نزن!

مولانا می گوید آن چیزی که زنده اش بلا و مرده اش نیز بلاست، نَفْسِ آدم است:

 

رَستَم از این نفس و هوا، زنده بلا مرده بلا

زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا

رَستَم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل

مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر

پوست بود پوست بود در خور مغز شعرا

 

پس، این «نَفْس» است که زنده اش سر چشمه ی  کرور کرور بلا و مرده اش ریشه ی بلاهای جورواجور است. در اسلام رهبانیت جایی ندارد؛ بنابراین، کشتن نفس بی معنی است و به هیچ وجه شدنی و باورکردنی نیست. کم نبوده اند تارک دنیاهایی که ازدواج رسمی نداشته و در عوض چندین غلط اضافی داشته اند.  تازه میل جنسی تنها یکی از شگردهای پایان ناپذیر نفس است. بعضی ها با این که مرتاض وار زندگی می کنند و پارسامنشانه ادعا می کنند که نفس شان را کشته و دور انداخته اند، ولی می شود حس کرد که نفس شان نیز مانند ماهی کپور در آب و در خشکی تا وقتی که زنده اند، دهانش همواره باز و همچنان دُم می زند.

«نفس»، زنده اش بلای جان کسی است که نتواند آن را مهار کند. حضرت مولانا با نفس اش چه کرده است که کف زنان و رقص کنان به خودش می بالد که از شرّش رها شده است؟ اگر از من می پرسید، می گویم که حضرتش تنها از یکی از بلایای آن جان به در برده است، آن هم نه جانِ سالمِ سالم. او در این غزل ادعا می کند که خود را از شاعری و وزن و قافیه رهانیده است، ولی شما همین یک فقره را هم باور نکنید! این خلاصیِ چند در صدی هرگز صد در صد نمی شود.

از محبت صد در صد ی مادر درصدی کم نمی شود مگر این که به دلیل ناتوانی یا به میلِ خودش باشد.

شاید پس از مطالعه ی آن وصفِ شاعرانه ی شهریارانه که اوجِ محبتِ مادرانه را نشان می داد، از این که اکنون می خواهم به موضوعِ آن تک و توک مادرانی بپردازم که ضعف و بیماری توانِ مادری شان را گرفته است یا از کم لطفی با مادری نکردن به هر بهانه ای می خواهند امروزی باشند شگفت زده شوید.

رابطه ی مادر و فرزندی با فعالیت های مادرانه یا همان مادری کردن برقرار می شود و برجا می ماند. این حرف ها که «خون سرانجام خون را می کِشد»، راه چاره ی سردی رابطه ی بین والدین و فرزندان شان نیست.

شاید مادرهای امروزی که حرفی از فمنیسم به گوش شان و بویی از زنان فمنیست به مشام شان رسیده است، به عمد از مادر شدن یا ابراز محبت مادرانه و انجام وظایف مادری شان طفره بروند، ولی مادرانی که برای بالا نگه داشتن پرچم فمینیسم برای کار در خانه و بچه داری حقوق ماهیانه نمی خواهند، فقط وجودِ ضعف جسمانی یا مشکلات روحی و روانی صعب العلاج شان باعث می شود که از ادامه و  برقراری رابطه ی مادر و فرزندی ناکام بمانند..

آن مادری که به قول شهریار حتی برای مجلسِ ختم خودش هم بی کار ننشسته، درست مثل همان چیزی که علی حاتمی در فیلم مادر به تصویر کشیده است، مادری را در حقِّ خودش و فرزندانش تمام کرده است. مادری که نتواند مادری کند، به هر دلیلی، دچار بیماریِ خروج از حسّ و حال مادری است. مثلِ مادری که فرزندش را از او گرفته و دور کرده اند، مادری هم که «حسّ و رفتار مادرانه» را از خودش دور و دریغ کرده است بیمار است. چاره اش این است که این حسّ و رفتار به او بازگردد.

گاهی ایراد از خود فرزندان است که بی مادری را از همان زمانی که مادر دارند آغاز می کنند. مادرها غالباً مظلوم اند. در عادت های غلطی که در آن ها مادرها خودشان نیز یکدیگر را تحقیر و مسخره می کنند، این مظلومیت با جهالتی آمیخته شده است که شگفت انگیز است. مادرها و دخترهایی که می دانند روزی خودشان هم «مادر شوهر» و «مادر زن» و «خواهر شوهر» و «خواهر زن» خواهند شد، همچنان به گوشه و کنایه های بی دلیل به شخصیتِ حال و آینده ی خودشان ادامه می دهند. هیچ کس نمی تواند به فمنیست هایشان بفهماند که شما زن ها که می خواهید هوای همدیگر را داشته باشید و از حقّ و حقوق تان دفاع کنید، بایستی نخست از این خودزنی ها دست بردارید. تا وقتی که شما خودتان را با کنار گذاشتن «مادری» و «خواهری» خلع سلاح می کنید، همواره در برابر جنس موافق و مخالف تان شکست خورده اید. چقدر بد است که «بی مادری» و «بی خواهری» به عنوانِ شوخی ورد زبانِ مرد و زنِ بیسواد و باسواد باشد. متأسفانه همین بی مادری ها و بی خواهری ها در هنگام ازدواج از دید بعضی ها امتیاز تلقی می شود.

عجیب ترین صحنه های مجموعه ی تلویزیونی «نون خ» آن صحنه هایی است که در آن «عمو خلیل» می گوید: « من مادر ندارم!» و لحن اش جوری است که انگار انتظار دارد که مخاطب هایش به بی مادری اش بخندند. «مادر نداشتن» گریه دارد. این ادبیات با آن ادبیاتِ پروین اعتصامی که از «لذّت یک لحظه مادر داشتن» می گوید خیلی فرق دارد. گویا مردم خیلی فرق کرده اند.

بررسیِ دقیقِ نقش زن ها و مادرها در  این بهترین و جامعه گراترین مجموعه ی تلویزیونیِ صدا و سیما نشان می دهد که تصاویری که به احتمالِ زیاد به طور ناخودآگاه در مورد شخصیت «زن» در داستان این فیلم کنار هم چیده شده اند تا چه اندازه بازتاب واقعیتی است که بعضی از مردها و زن ها  با آگاهی در برخورد با وظیفه ی مادرانه ی زن ها از خود نشان می دهند. در بخش بعدی به طور خلاصه و فقط محض یادآوری به شخصیّت زن ها در این مجموعه می پردازم.

 

ادامه دارد

از یک تا سیِ بیانیه ی حقوق بشر:3

از یک تا سیِ بیانیه ی حقوق بشر:3

 

Article 3

Everyone has the right to life, liberty and security of person.

 

  • مادهٔ ۳

هر فردی سزاوار و محق به زندگی، آزادی و امنیت فردی است.

 

پیش از این ها عرض کردم که انسان با رفتارِ خود در برخورد با انسان های دیگر، بویژه در واکنش نسبت به رفتار آن ها، پیش از هر چیز دیگری تلاش می کند انسانیتِ خودش را نشان بدهد. عقل هر انسانی به او می گوید این که رفتار بعضی ها غیرانسانی یا حیوانی است نبایستی باعث شود که او با پیروی از احساسی آکنده از خشم و کینه و انتقام دست به مقابله به مثل بزند و ارزش های انسانی اش را زیر پا بگذارد. این نکته را ملت ها و دولت ها، همه با هم بایستی در نظر بگیرند. درست است که مخاطب اصلیِ بیانیه ی حقوق بشر دولت ها هستند، ولی میزانِ ظرفیتِ مردم برای پذیرش حقیقت و درک واقعیت تعیین کننده ی اصلی میزان حقّی است که دولت ها کف دست شان می گذارند.

حقوق انسان ها به اندازه ای است که شایستگی دریافت و نگهداری اش را از خود نشان می دهند. معمولاً دولت ها برای این که حقِّ زندگی، آزادی و برخورداری از امنیت را از عدّه ای از مردم دریغ کنند، خودِ مردم را آلت دست قرار می دهند. جرج اورول در 1984 پرده از برنامه و سیاستی برمی دارد که مردم را بی آنکه خودشان آگاه باشند وادار می کند که یکدیگر را بپایند. هر فرد یا گروهی برای حفظ راحتی و رفاه خود، چغلی افراد و گروه های دیگر را پیش «برادر بزرگ» می کند و آزادی و امنیت خودش و دیگران را دربست به دست او می سپارد.

بیانیه ی حقوق بشر باعث نشد که انسان ها به آن چیزهایی که علم و عقلانیت استحقاق دریافت و داشتن شان را برایشان ثابت کرده بود برسند، زیرا خودشان جوری رفتار کرده اند که دولت هایشان متوجه شده اند که می شود به جای آن چیزهایی که حقوق واقعی و طبیعی شان است، جایگزین های بدلی شان را در اختیارشان گذاشت و سرگرم و ساکت شان کرد. انسان ها و به تعبیری ملت ها در اکثر جاهای دنیا جوری اندیشیده اند و رفتار کرده اند که دولت ها میزان «سزاواری» و «حقِّ»شان در برخورداری از «امکانات زندگی» «آزادی» و «امنیت» را دست پایین گرفته اند، حتی در کشورهای پیشرفته ای همچون آمریکا. فکر می کنید در آنجا، در هنگامِ مبارزه با ویروس «کوید- 19»، برای همه بدون هیچ تبعیضی به یک اندازه حقِّ زندگی قائل بوده اند؟ معمولاً گرایش ها و وضعیتِ اقتصادی دولت ها، فارغ از شعارهای اخلاقی و مذهبی و بشردوستانه شان، حرف آخر را در تصمیم گیری هایشان زده است. حرفِ اوّل شان در حدِّ همان شعارهای خوب باقی مانده است. حدیثِ انتقادِ دولت ها از یکدیگر در پرهیز از تبعیض چیزی بهتر از «دیگ به دیگ می گه روت سیاه» نبوده است. انسان ها باید روسفیدی و سفیدبختی را از خودشان شروع کنند و فقط چشم امیدشان به دولت ها و سازمان ملل نباشد.

اصولاً «حقِّ زندگی» قائل شدن برای دیگران ریشه در علاقه ی فرد فرد انسان ها به زنده ماندن و زندگی کردن دارد. حتی «حقِّ زندگی» برای قاتلی که فرد یا افرادی را از زندگی کردن محروم کرده است ناشی از منطق و حسّی عاری از کینه و تنفر است که به انسان می گوید چیزی را که به خودت نمی پسندی به او هم مپسند. عقل، بدون جانبداری از هیچ فرد خاصی در هیچ موقعیت خاصی، به همه ی انسان ها و دولت ها می گوید که راضی نشوند که هیچ انسانی برای ارضای میل و احساس و هوس شخصی یا سیاسی شان از «حقِّ زندگی» محروم شود. «مرگ» جبران کننده ی هیچ جرم و گناهی نیست. هیچ مقتولی با کشتنِ قاتل اش زنده نشده است. افراد و گروه هایی که پافشاری می کنند که مجازات اعدام باقی بماند، خودشان هم خوب می دانند که مجازات مرگ در حقیقت برای جبران مافات و برگرداندنِ جانِ مقتولِ به تن اش نیست. آن ها ادعا می کنند که وجود و انجامش برای پیشگیری از قتل های بعدی ضروری است، در صورتی که عقل و تجربه هر دو نشان داده اند که قاتل های بعدی بدون توجه به سرنوشتِ قبلی ها با توجه به وضعیت روحی و روانی و نیازهای شخصی شان هر کدام به دلیلی دوباره مرتکب قتل شده اند. این شعار که «در عفو لذّتی است که در انتقام نیست»، در واقع در واژه ی «تخفیف» در آیه ی قصاص نیز آمده است. درست است که اولیای دم می توانند خونِ قاتل را در ازای خونِ مقتول طلب کنند، ولی می توانند به جای آن خون بها طلب کنند یا از همان هم بگذرند. بلوغ عقلیِ انسان ها مشخص می کند که گزینه ی درست تر کدام است.

موضوع «حقِّ زندگی» را از بیان حرف و مثالِ آخر آغاز کردم تا پس از «حقِّ زندگی» قایل شدن برای جنایتکار اعدامی، هیچ حرف و بهانه ای برای محروم کردنِ افراد بی گناه و معمولی از حقِّ زندگی شان باقی نماند. «حقِّ زندگی» دربرگیرنده ی تمام امکاناتی است که هر انسانی برای ادامه ی زندگی نیاز دارد. هیچ فرد، گروه یا دولتی نبایستی هیچ انسانی را با توسل به قوانین و بهانه های جانبدارانه و ضدّانسانی از امکاناتی که برای زندگی ای که هر انسانی به دلیل انسان بودن سزاوارش است محروم کند.

متأسفانه، ما انسان ها خودِ زنده بودنِ خشک و خالی را مهم تر از نیازهای زنده بودنِ با مخلفاتِ طبیعی اش می دانیم. نمونه اش را در بر خوردمان با حیوانات می توانیم ببینیم. غیر از آن دسته از حیواناتی که جان شان را برای رفع گرسنگی یا مبارزه با بیماری ها می گیریم، خیلی از حیوانات را نیز برای تفریح و حفظ خودخواهی های خودمان از زندگی طبیعی شان محروم می کنیم. علم حالا دیگر به جایی رسیده است که می تواند بزودی برای حفظ محیط زیست و حمایت از حیوانات خوراک انسان ها را با گوشتِ مصنوعی تأمین کند. با این حرف می خواهم درجا بروم سراغ حقِّ دومی که در ماده سوم از آن دفاع شده است، یعنی «آزادی».

 انسان ها تا وقتی که با قلاده و سبد و قفس و فضای بسته ی باغ وحش حیواناتی مانند سگ و گربه و طوطی و شیر را از زندگی طبیعی شان محروم می کنند، با چه رو و با چه منطقی می توانند از حقِّ زندگی و آزادی خودشان دفاع کنند! چرا انسان ها فکر می کنند اگر سگ یا گربه ای را «پسرم» یا «دخترم» صدا بزنند، برایشان بهترین پدر یا مادر شده اند. چرا سگ ها باید برای ارضای خودخواهی انسان ها از زندگی با سگ های دیگر و ارضای غریزه های طبیعیِ خودشان محروم شوند. سگ باید با سگ های دیگر در دشت و صحرا بگردد و قدم بزند، نه با انسانی که قلاده به گردنش انداخته است.  هر گربه ای هم غریزه ی طبیعی و جنسی خودش را دارد. باید برود با گربه های دیگر بازی کنند، باید بغلِ گربه ای دیگر بخوابد و جفت گیری کند. چرا باید برای رفع کمبودها و عقده های بعضی از انسان ها بیاید و  تا آخر عمر ورِ دلِ آن ها بنشیند و از زندگی با همنوعان خودش محروم شود؟ چرا نباید از حقِّ زندگی و آزادی طبیعی اش لذّت ببرد؟ باغ وحش ها نیز حیوانات را از حق زندگی و آزادی طبیعی شان محروم می کنند تا عدّه ای از اسیری شان سود مالی و عدّه ای دیگر از تماشایشان سرگرمیِ خالی نصیب شان شود؟ جالب است که ازدواج  و جفت گیری ِ حیواناتِ درنده نیز در باغ وحش ها زورکی است برای این که ما انسان ها نسل شان را برای تماشا و تفریح خودمان حفظ کنیم. ببینید که ما انسان ها دیگر چه درنده هایی هستیم! آن «بنی آدمی» که جناب سعدی می فرماید «اعضای یک پیکرند» و «در آفرینش ز یک گوهرند» برای حفظ گوهرشان زورشان را به رخ مورِ دانه کش نمی کشند. این بنی آدمی که عربده اش شیر غرّان را هم فراری می دهد، جانوری جنگ طلب شده است که برای هیچ فرد و گروه و ملّتی، حتی ملّتِ خودش، حق زندگی و آزادی و امنیت قایل نیست. روسیه برای این که خاک اوکراین را بگیرد، قبل از گرفتنِ آزادی و امنیت و جانِ مردم اوکراین بایستی آزادی و امنیتِ مردم خودش را بگیرد تا ناچار شوند برای برآورده کردن برنامه های سیاسی اش جان بدهند.

درنده خویی انسان ها آزادی و امنیت خودشان را به خطر می اندازد. دلرحمی شان نسبت به خودشان و هر موجود دیگری باعث می شود که هیچ دولتی نتواند حقِّ زندگی، آزادی و امنیت هیچ فرد و گروه و ملّتی را به سود افراد یا گروه ها و ملّت های دیگر نادیده بگیرد. بدترین بهانه این است که افراد یا گروه ها یا ملّت هایی به دلیل داشتن ویژگی ها و امتیازاتی خود را حق به جانب ببینند و جانبِ حقوق دیگران را نگه ندارند.

در کتاب دولت و نظام سیاسی در اندیشه ی متفکرین اسلامی معاصر نوشته ی عبدالله بلقریز، جمله ای از طحطاوی نقل شده است که گفتنی است:

 

آنچه که آن هاا[اروپاییان] «آزادی» می نامند و معنایی که از آن مراد می کنند، دقیقاً همان چیزی است که ما «عدالت» و «انصاف» می خوانیم.

 

احتمالاً یک معنیِ این حرف این می شود که حقِّ زندگی، آزادی و امنیت بدون برقراری برابریِ همه جانبه فراهم نمی شود. 

 

ادامه دارد

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (54) آوار آفتاب: میوه ی تاریک-1

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (54) آوار آفتاب: میوه ی تاریک-1

 

میوه ی تاریک

 

باغ باران خورده می نوشید نور.

لرزشی در سبزه های تر دوید:

او به باغ آمد، درونش تابناک.

سایه اش در زیر و بم ها ناپدید.

 

شاخه خم می شد به راهش مستِ بار،

او فراتر از جهان برگ و بر.

باغ، سرشار از تراوش های سبز.

او، درونش سبزتر، سرشارتر.

 

در سر راهش درختی جان گرفت

میوه اش همزاد همرنگ هراس.

پرتویی افتاد در پنهان او:

دیده بود آن را به خوابی ناشناس.

 

در جنون چیدن از خود دور شد.

دست او لرزید، ترسید از درخت.

شور چیدن ترس را از ریشه کند:

دست آمد، میوه را چید از درخت.

 

شعرِ قبلی، «آوای گیاه»، را سهراب با «میوه ی شاخه ی شبانه ی اندیشه»اش تمام کرده بود، و این شعر را با «میوه ی تاریک» شروع کرده است. این «میوه ی تاریک» اگر میوه اش راستکی باشد، تاریکی اش درست مانندِ ماهیت و هویت چیزها و اشخاصِ درون باغ مبهم است.

در بند نخست، سهراب در مصرع اوّل از باغی می گوید که ابتدا باران آمد و آن را خیس کرد و بعد نور آمد و به آن تابید. باغ اوّل باران را خورد و بعد نور را نوشید! سبزه های باغ پس از خوردنِ باران «تَر» شدند. ولی معلوم نیست که چرا باید پس از نوشیدنِ نور بلرزند! در واقع، بایستی لرزشِ این سبزه های تر را به پای همان بارانی که در جسم شان دویده است بنویسیم. بنابراین می شود گفت که لازم نبود که سهراب جوان خیلی زود و پیش از صحبت از لرزشِ سبزه های تر و در همان مصرع اوّل از نوری که به باغ می تابد چیزی بگوید. این نور اگر از آفتاب باشد، با خودش گرما را می آورد نه سرما را.

در مصرع سوم، سهراب خیلی رمزگونه از «او»یی می گوید که به باغ آمده است. درونِ این «او» تابناک است و سایه اش در «زیر و بم ها»یی که معلوم نیست چه چیزهایی اند پنهان است. فعلاً در حرف های سهراب هیچ اشاره و راهنماییِ روشنی که نشان بدهد که این ضمایرِ متصل و منفصل و این واژه هایش واقعاً به چه کسانی یا به چه چیزهایی برمی گردد وجود ندارد. آیا این «او» خورشید است؟ و آیا منظور از آن «زمان» است؟

متأسفانه، پیروی از مکتبِ «هنر برای هنر» بهانه ای برای گُنگ گویی شده است. این که هنرمندی نمی خواهد از هنرش برای «آموزش علوم» و «پندِ اخلاقی» و «فعالیت سیاسی» و «هنردرمانی» یا هر کار سودمند دیگری استفاده کند، درست! ولی قرار نیست که هنرمند کُلّی وقت بگذارد و حاصلِ تلاش اش فقط علافی مخاطب هایش باشد. مخاطب نبایستی حس کند که او را سر کار گذاشته اند تا در پیچ و خم معانی اثر هنرمند گرفتار و سردرگم بماند.

کسی از هنرمند توقع ندارد که به طور مستقیم به تعلیم و تربیتِ مخاطب هایش بپردازد، ولی او چه بخواهد و چه نخواهد در اثرش چیزهایی هست که با بار مثبت یا منفی ای که دارند، مخاطبان را به سوی چیزی یا به فرار از چیزی دیگر فرامی خواند. محض نمونه، در همین شعر «میوه ی تاریک» واژه ها و عبارت ها را می شود «مثبت»، «منفی» یا «خنثی» دید. واژه ی «میوه» مثبت است، در عوض، صفتِ «تاریک» بار منفی دارد، اما نمی شود درجا داوری کرد و گفت که ترکیب «میوه ی تاریک» منفی است. چرا؟ برای این که شاید این تاریکی اش فقط به زمانی که میوه روی درخت رسیده است اشاره کند. این تاریکی برایش مانند «سمّ» یا «آفت» نیست که خورنده اش را مسموم و خواننده اش را خراب کند. بنابراین، هر اثری، حتی همانی که ظاهراً صرفاً برای خودنمایی خودش پدید آمده است نه برای معرفیِ آفریننده اش و اندیشه ها و باورهایش، با واژه ها و عبارت هایش به سمت تبلیغِ پیام های پنهانی غش می کند. بنابراین، عدم دقت برای انتقال معنی و مفهوم شعر  اصلاً بهانه ی درستی برای خلوصِ هنری اش نیست. خواننده اگر هیچ چیزی از این شعر سهراب دستگیرش نشود، این را می فهمد که باغ و میوه و سرسبزی بَدَش هم خوب است. سهراب هم اگر این ها را نمی پسندید، وارد شعرش نمی کرد. شاعر پیرو «هنر برای هنر» چه بخواهد و چه نخواهد، خواننده با آموزش ها و عادت های غریزی و اکتسابی اش او و اثرش را بالاخره به یک چیزی وصل می کند.

گاهی به نظر می رسد که سهراب با ترفندِ «هنر برای هنر» می خواهد حسّ خودش را بیان نکند یا نیمه کاره و بی معنی آن را رها کند تا مخاطب به دریافتِ شخصی اش از حسِّ او و اثرش قناعت کند. سهراب گاهی خواننده ای را که دارد با او همراهی می کند، با توصیف هایی لب چشمه می برد و بعد همان جا تشنه کنار چشمه ی نجوشیده ی خیالی رها می کند و خودش برمی گردد.

مصرعِ اوّل بند نخست بار مثبت دارد چون «باران» برای باغ خوب است و نوشیدنِ «نور» نیز باغ را سرحال می کند. با این که «لرزش» اگر در اثر سرما باشد بار منفی دارد، در مصرع دوم «تر» شدن سبزه ها که برایشان خوب است باعث می شود که این «لرزش» نیز مثبت و خوشایند باشد. در مصرع سوم، آمدنِ آن «او»یی که درونش «تابناک» است و یا همان نورِ مصرع اوّل است یا چیزی از آن جنس بایستی مثبت تلقی شود. ماهیت و شخصیتِ این «او» با مصرع چهارم که فعلاً خنثی است مبهم می ماند. واژه های «سایه» و «ناپدید» مخاطب را از هوای آن سه مصرع قبلی پایین می آورد. این که می گویم سهراب یک جاهایی مخاطب هایش را تشنه می گذارد، نمونه اش همین مصرع چهارم است. مخاطب بایستی او را دنبال کند شاید برای رفع تشنگی اش با سراب «هنر برای هنر» سرانجام به آبی که همه چیزش آب است برسد.

 

ادامه دارد