قهوه ی تلخ، طنز تلخ، حقیقت تلخ

بیست سال پیش، احمد شاملو در دانشگاه برکلی در کالیفرنیا، در یک سخنرانی جنجالی به تحریف تاریخ به دست مورخان درباری و تشدید آن توسط شاعران متصل به دربار و متصف به طبقات بالا حمله کرد. او ادعا کرد که برخلاف گفته ی مورخان و سروده ی فردوسی، ضحاک پادشاه ظالمی نبود، بلکه فردی از طبقات پایین دست جامعه بود که بر علیه  ظلم جمشید و نظام طبقاتی او قیام کرد و حکومت را به دست گرفت؛ و تصویر وحشتناکِ او و مارهای روی دوشش که از مغز جوانان تغذیه می کردند ساخته و پرداخته ی آنهایی است که  حکومت انقلابی ضحاک کاسه و کوزه شان را بهم ریخته است. حتی کاوه ی آهنگر که نماد انقلاب و مردمی در نظر گرفته می شود و باعث رسیدن فریدون به حکومت به جای ضحاک شده است، شعبان بی مخی بیش نیست.

احمد شاملو در بیان آنچه که حقیقتی تلخ به نظر می رسد از زبان تلخ و گزنده ای استفاده می کند که بسیار شیرین است!!! تفاوت کاری که احمد شاملو در آن سخنرانی انجام داد –خواه به حق یا ناحق- با کاری شبه صدا و سیمایی مانند «قهوه ی تلخ» با همه ی خوبی ها و بدیهایش را خودتان با توجه به بخش هایی از سخنرانی او درمی یابید:

«می دانیم که پس از مرگ کورش پسرش کمبوجیه با توافق سرداران و درباریان و روحانیان و اشراف به سلطنت رسید و برای چپاول مصریان به آنجا لشکر کشید چون جنگ و جهانگشایی که نخست با غارت اموال ملل مغلوب و پس از آن با دریافت سالانه باج و خراج از ایشان ملازمه داشته، در آن روزگار برای سرداران سپاه که تنها از طبقه ی اشراف انتخاب می شدند نوعی کار تولیدی بسیار ثمربخش به حساب می آمده (البته، اگر بتوان غارت و باج خوری را کار تولیدی گفت!)

بگذارید یک حکم کلی صادر کنم و آب پاکی را روی دستتان بریزم: همه ی خودکامه های روزگار دیوانه بوده اند. دانش روانشناسی به راحتی می تواند این را ثابت کند. و اگر بخواهیم به حکم خود شمول بیش تری بدهیم باید آن را به این صورت اصلاح کنم که خودکامه های تاریخ از دم یک چیزیشان می شده: همه شان از دم مشنگ بوده اند و در بیشترشان، مشنگی تا حد وصول به مقام عالی دیوانه ی زنجیری پیش می رفته است. یعنی دور و بری ها، غلام های جان نثار و چاکران خانه زاد آنقدر دور و برشان موس موس کرده اند و دمبشان را توی بشقاب گذاشته اند و بعضی جاهاشان را لیس کشیده اند و نابغه ی عظیم الشأن و داهی کبیر و رهبرخردمند چپانشان کرده اند که یواش یواش امر به خود حریفان مشتبه شده و آخرسری ها دیگر یکهو یابو ورشان داشته است، آن یکی ناگهان به سرش زده که من پسر شخص خدا هستم. اسکندر ادعا کرد نطفه ی ماری است که شب ها به بستر مامانش می خزیده و نادرشاه که از همان اول بالاخانه را اجاره داده بود پدرش را از یاد برد و مدعی شد که پسر شمشیر و نوه ی شمشیر و نبیره ی شمشیر و ندیده ی شمشیر است. فقط میان این مجانین تاریخی حساب کمبوجیه ی بینوا از الباقی جداست. این آقا از آن ملنگ هایی بود که برای گرد و خاک کردن لزومی نداشت دور و بری ها پارچه ی سرخ جلو پوزه اش تکان بدهند یا خار زیر دمبش بگذارند، چون به قول معروف خودمان، از همان اوان بلوغ ماده اش مستعد بود و بی دمبک می رقصید. این مردک خُل وضع (که اشراف هم تنها به همین دلیل او را به تخت نشانده بودند که افسارش تو چنگ خودشان باشد) پس از رسیدن به مصر و پیروزی بر آن و جنایات بی شماری که در آن نواحی کرد به کلی زنجیری شد. غش و ضعف و صرع و حالتی شبیه به هاری به اش دست داد و به روزی افتاد که مصریان قلباً معتقد شدند که این بیماری کیفری است که خدایان مصر به مکافات اعمال جنایتکارانه اش بر او نازل کرده اند.

....

واژگون نشان دادن تاریخ سابقه ی بسیار دارد. ماجرای انوشیروان را همه می دانند و مکرر نمی کنم. این حرامزاده ی آدمخوار با روحانیان مواضعه کرد که اگر او را به جای برادرانش به سلطنت رسانند، ریشه ی مزدکیان را براندازد. نوشته اند که تنها در یک روز، به قولی، یکصد و سی هزار مزدکی را در سراسر کشور به تزویر گرفتار کردند و از سر تا کمر، واژگون در چاله های آهک کاشتند. این عمل چنان نفرتی به وجود آورد که دستگاه تبلیغاتی رژیم برای زدودن آثار آن به کار افتاد تا با نمایشات خر رنگ کنی از قبیل زنجیر عدل و غیره و غیره از آن دیو خونخوار فرشته ای بسازند. و ساختند هم. و چنان ساختند که توانستند شاید برای همیشه تاریخ را فریب بدهند. چنان که امروز هم وقتی نام انوشیروان را می شنویم خواه و ناخواه کلمه ی عادل به ذهنمان متبادر می شود.

زنده ست نام فرخ نوشیروان به عدل

گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند

بیچاره سعدی!»