روشنایی قصاص تاریکی

مارتین لوتر کینگ:

 از طریق خشونت قاتلی را می توان به قتل رساند، ولی قتل را نمی توان از بین برد. از طریق خشونت دروغ گو را می توان به قتل رساند، ولی جایی برای حقیقت نمی توان باز کرد. از طریق خشونت کینه توز را می توان به قتل رساند، ولی کینه را نمی توان از میان برداشت. تاریکی تاریکی را نمی تواتد از بین ببرد. فقط روشنایی می تواند به تاریکی پایان دهد.

قهوه ی تلخ، طنز تلخ، حقیقت تلخ

قهوه ی تلخ، طنز تلخ، حقیقت تلخ

بیست سال پیش، احمد شاملو در دانشگاه برکلی در کالیفرنیا، در یک سخنرانی جنجالی به تحریف تاریخ به دست مورخان درباری و تشدید آن توسط شاعران متصل به دربار و متصف به طبقات بالا حمله کرد. او ادعا کرد که برخلاف گفته ی مورخان و سروده ی فردوسی، ضحاک پادشاه ظالمی نبود، بلکه فردی از طبقات پایین دست جامعه بود که بر علیه  ظلم جمشید و نظام طبقاتی او قیام کرد و حکومت را به دست گرفت؛ و تصویر وحشتناکِ او و مارهای روی دوشش که از مغز جوانان تغذیه می کردند ساخته و پرداخته ی آنهایی است که  حکومت انقلابی ضحاک کاسه و کوزه شان را بهم ریخته است. حتی کاوه ی آهنگر که نماد انقلاب و مردمی در نظر گرفته می شود و باعث رسیدن فریدون به حکومت به جای ضحاک شده است، شعبان بی مخی بیش نیست.

احمد شاملو در بیان آنچه که حقیقتی تلخ به نظر می رسد از زبان تلخ و گزنده ای استفاده می کند که بسیار شیرین است!!! تفاوت کاری که احمد شاملو در آن سخنرانی انجام داد –خواه به حق یا ناحق- با کاری شبه صدا و سیمایی مانند «قهوه ی تلخ» با همه ی خوبی ها و بدیهایش را خودتان با توجه به بخش هایی از سخنرانی او درمی یابید:

«می دانیم که پس از مرگ کورش پسرش کمبوجیه با توافق سرداران و درباریان و روحانیان و اشراف به سلطنت رسید و برای چپاول مصریان به آنجا لشکر کشید چون جنگ و جهانگشایی که نخست با غارت اموال ملل مغلوب و پس از آن با دریافت سالانه باج و خراج از ایشان ملازمه داشته، در آن روزگار برای سرداران سپاه که تنها از طبقه ی اشراف انتخاب می شدند نوعی کار تولیدی بسیار ثمربخش به حساب می آمده (البته، اگر بتوان غارت و باج خوری را کار تولیدی گفت!)

بگذارید یک حکم کلی صادر کنم و آب پاکی را روی دستتان بریزم: همه ی خودکامه های روزگار دیوانه بوده اند. دانش روانشناسی به راحتی می تواند این را ثابت کند. و اگر بخواهیم به حکم خود شمول بیش تری بدهیم باید آن را به این صورت اصلاح کنم که خودکامه های تاریخ از دم یک چیزیشان می شده: همه شان از دم مشنگ بوده اند و در بیشترشان، مشنگی تا حد وصول به مقام عالی دیوانه ی زنجیری پیش می رفته است. یعنی دور و بری ها، غلام های جان نثار و چاکران خانه زاد آنقدر دور و برشان موس موس کرده اند و دمبشان را توی بشقاب گذاشته اند و بعضی جاهاشان را لیس کشیده اند و نابغه ی عظیم الشأن و داهی کبیر و رهبرخردمند چپانشان کرده اند که یواش یواش امر به خود حریفان مشتبه شده و آخرسری ها دیگر یکهو یابو ورشان داشته است، آن یکی ناگهان به سرش زده که من پسر شخص خدا هستم. اسکندر ادعا کرد نطفه ی ماری است که شب ها به بستر مامانش می خزیده و نادرشاه که از همان اول بالاخانه را اجاره داده بود پدرش را از یاد برد و مدعی شد که پسر شمشیر و نوه ی شمشیر و نبیره ی شمشیر و ندیده ی شمشیر است. فقط میان این مجانین تاریخی حساب کمبوجیه ی بینوا از الباقی جداست. این آقا از آن ملنگ هایی بود که برای گرد و خاک کردن لزومی نداشت دور و بری ها پارچه ی سرخ جلو پوزه اش تکان بدهند یا خار زیر دمبش بگذارند، چون به قول معروف خودمان، از همان اوان بلوغ ماده اش مستعد بود و بی دمبک می رقصید. این مردک خُل وضع (که اشراف هم تنها به همین دلیل او را به تخت نشانده بودند که افسارش تو چنگ خودشان باشد) پس از رسیدن به مصر و پیروزی بر آن و جنایات بی شماری که در آن نواحی کرد به کلی زنجیری شد. غش و ضعف و صرع و حالتی شبیه به هاری به اش دست داد و به روزی افتاد که مصریان قلباً معتقد شدند که این بیماری کیفری است که خدایان مصر به مکافات اعمال جنایتکارانه اش بر او نازل کرده اند.

....

واژگون نشان دادن تاریخ سابقه ی بسیار دارد. ماجرای انوشیروان را همه می دانند و مکرر نمی کنم. این حرامزاده ی آدمخوار با روحانیان مواضعه کرد که اگر او را به جای برادرانش به سلطنت رسانند، ریشه ی مزدکیان را براندازد. نوشته اند که تنها در یک روز، به قولی، یکصد و سی هزار مزدکی را در سراسر کشور به تزویر گرفتار کردند و از سر تا کمر، واژگون در چاله های آهک کاشتند. این عمل چنان نفرتی به وجود آورد که دستگاه تبلیغاتی رژیم برای زدودن آثار آن به کار افتاد تا با نمایشات خر رنگ کنی از قبیل زنجیر عدل و غیره و غیره از آن دیو خونخوار فرشته ای بسازند. و ساختند هم. و چنان ساختند که توانستند شاید برای همیشه تاریخ را فریب بدهند. چنان که امروز هم وقتی نام انوشیروان را می شنویم خواه و ناخواه کلمه ی عادل به ذهنمان متبادر می شود.

زنده ست نام فرخ نوشیروان به عدل

گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند

بیچاره سعدی!»

چند غزل از چند شاعر

 

جفای فلک از امیری فیروزکوهی

آزاده را جفای فلک بیش می رسد

اول بلا به عاقبت اندیش می رسد

از هیچ آفریده ندارم شکایتی

بر من هر آنچه می رسد از خویش می رسد

چون لاله یک پیاله ز خون است روزیم

کان هم مرا ز داغ دل خویش می رسد

رنج غناست آنچه نصیب توانگر است

طبع غنی به مردم درویش می رسد

امروز نیز محنت فرداست روزیم

آن بنده ام که رزق من از پیش می رسد

 

دشمن از پژمان بختیاری

آن دشمنی که دوست نگردد دل من است

آن عقده ای که حل نشود مشکل من است

از دشمنان چگونه شکایت توان نمود

جایی که پاره ی تن من قاتل من است

آمد بهار و غنچه ی دل خنده زد به شاخ

آن غنچه ای که خنده نبیند دل من است

بی غم نبوده ام نفسی تا که بوده ام

گویی که غم سرشته در آب و گل من است

شاخ غمی است، دانه ی اشکی است، ای دریغ

از کِشته ی وجود همین حاصل من است

غرقم به بحر حیرت و راه نجات نیست

دستم اگر به مرگ رسد ساحل من است

شادان به یک نگاه که غافل کند کسی

گر هست در زمانه دل غافل من است

گفتم مرو بجز دل من در دل کسی

گفتا که این خرابه کجا قابل من است

 

 

پولاد آبدیده از سیمین بهبهانی

جفای خلق و غم روزگار دیده منم

وزین دو، رشته ی پیوند خود بریده منم

شبم که سینه ی من پرده دار اسرار است

به انتظار تو ای خنجر سپیده منم

ز تیغ طعنه ی دشمن دلم چو گل شد چاک

کنون چو غنچه زبان در دهان کشیده منم

ز اوج چرخ تمنا چو برف با دل سرد

فرو نشسته و بر خاک آرمیده منم

ز من گسسته ای و همچو گردباد به دشت

ز تاب هجر تو پیچیده و دویده منم

ز غم گداختم و اشک گرم سردم کرد

ز من بترس که پولاد آبدیده منم

بسان سایه ز آزار مردمان «سیمین»

غمین به گوشه ی دیوارها خزیده منم

 

زندان زندگی از محمد حسین شهریار

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم

روزی سراغ وقت من آیی که نیستم

در آستان مرگ که زندان زندگی است

تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم

پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل

یک روز خنده کردم و عمری گریستم

طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست

چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم

گوهر شناس نیست در این شهر، شهریار

من در صف خزف چه بگویم که چیستم

 

لبخند خونین از فرخی یزدی

ای که پرسی تا به کی در بند دربندیم ما

تا که آزادی بود در بند در بندیم ما

جای ما در گوشه ی صحرا بود مانند کوه

گوشه گیر و سربلند و سخت پیوندیم ما

در گلستان جهان چون غنچه های صبحدم

با درون پر ز خون در حال لبخندیم ما

مادر ایران نشد از مرد زاییدن عقیم

کاین زن فرخنده را فرزانه فرزندیم ما

کشتی ما را خدایا ناخدا در هم شکست

با وجود آن که کشتی را خداوندیم ما

 

رنگ گل از ابوالقاسم لاهوتی

ترسم آزاد نسازد ز قفس صیادم

آن قدر تا که رود راه چمن از یادم

بس که ماندم به قفس رنگ گل از یادم رفت

گر چه با عشق وی از مادر گیتی زادم

روز خوبی هم اگر داشته ام یادم نیست

گوئیا یکسره از لانه به دام افتادم

آتش از آه به کاشانه ی صیاد زنم

گر از این بند اسارت نکند آزادم

شور شیرین و شکرخنده ی دلداری نیست

ور نه من در هنر استادتر از فرهادم

بارها دست اجل گشت گریبان گیرم

باز هم دامن عشق تو ز کف ننهادم

دگر این شیوه زمن پیش رقیبان ظلمست

من که بی چون و چرا هر چه تو گفتی دادم

گر چه باشد غم عالم به دل لاهوتی

هیچ کس در غم من نیست از آن دلشادم

 

لبخند خونین از ابوالحسن ورزی

فغان بلبلی کز عشق می نالد اثر دارد

نه هر مرغی که فریادی کشد شوری به سر دارد

به گلشن ناله ی مرغ چمن شوق افکن است اما

صدایی کز قفس آید برون شوری دگر دارد

میان خون دل غرق است همچون لاله لبخندم

چنین خندد کسی کز عشق داغی بر جگر دارد

ز سیر گلشن عشقم چه حسرتها که حاصل شد

خوش آن مرغی که در این باغ سر در زیر پر دارد

برش افسردگیها دان و بارش نامرادیها

چمنزار محبت گر درختی بارور دارد

ز روی بلبل این باغ شرمت باد ای گلچین

گلی چیدی که چشمی خون فشان بر او نظر دارد

اگر این شام جانفرسا سحر گردد دل زارم

شکایتها ز گیسوی تو با باد سحر دارد

 

غزلی در شب از نصرت رحمانی

بیا بیا که چو ابر بهار گریه کنیم

به دامن سیه روزگار گریه کنیم

به روز گریه بسی خنده کرده ایم که حال

به جای خنده در این شام تار گریه کنیم

چه شهر غم زده ای، باز نیست میکده ای

برای محتسب این دیار گریه کنیم

ز دست خود به ستوه آمدیم وای افسوس

مجال نیست که از دست یار گریه کنیم

به کار عشق بیا می کشیم و خنده زنیم

به جای شعر بیا زار زار گریه کنیم

 

خون غزل از محمدعلی بهمنی

این جا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من! نه این که مرا شعر تازه نیست

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست

در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غزل شبیه غزلهای من شود

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی تو را کنار خود احساس می کنم

اما چقدر دل خوشی خوابها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای تُست

آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

 

تنگ غروب از هوشنگ ابتهاج

یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس

بانگی برآورم ز دل خسته یک نفس

تنگ غروب و هول بیابان و راه دور

نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس

خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود

ای پیک آشنا برس از ساحل ارس

صبر پیامبرانه ام آخر تمام شد

ای آیت امید به فریاد من برس

از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف

میخواره را دریغ بود خدمت عسس

جز مرگ دیگرم چه کس آید به پیشباز

رفتیم و همچنان نگران تو باز پس

ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است

سهل است سایه گر برود سر در این هوس

 

سرنوشت از سلمان هراتی

دلم گرفته از این روزها دلم تنگ است

میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است

مرا گشایش چندین دریچه کافی نیست

هزار عرصه برای پریدنم تنگ است

اسیر خاکم و پرواز سرنوشتم بود

فرو پریدن و در خاک بودنم ننگ است

چگونه سر کند اینجا ترانه ی خود را

دلی که با تپش عشق او هماهنگ است؟

هزار چشمه ی فریاد در دلم جوشید

چگونه راه بجوید که روبه رو سنگ است

مرا به زاویه ی باغ عشق مهمان کن

در این هزاره فقط عشق، پاک و بی رنگ است